روزی سگی داشت در چمن علف میخورد. سگ ديگری از کنار چمن گذشت. چون اين منظره را ديد تعجب کرد و ايستاد. آخر هرگز نديده بود که سگ علف بخورد! ايستاد و با تعجب گفت: اوی ! تو کی هستی؟ چرا علف میخوری؟! سگی که علف میخورد نگاهش کرد و باد در گلو انداخت و گفت: من؟ من سگ قاسم خان هستم! سگ رهگذر پوزخندی زد و گفت: سگ حسابی! تو که علف میخوری؛ ديگه چرا سگ قاسم خان؟ اگر لااقل پاره استخوانی جلوت انداخته بود باز يک چيزی؛ حالا که علف میخوری ديگه چرا سگ قاسم خان؟ سگ خودت باش... #زمستان بی بهار / ابراهیم یونسی
با "زبان" میشه روحیه داد، میشه مسخره کرد، میشه تعریف کرد، میشه دل شکست، میشه آبرو خرید، میشه آبرو برد، میشه آتش زد با زبان میشه آتش خاموش کرد"لحظه ای که شروع میکنیم به حرف زدن حواسمان به زبانمان باشه."کادر درمان سابق،حامی و عاشق حیوانات،کمی نقاش،فعال در حوزه کریپتو ، علاقمند به موزیک ، فیلم ، رانندگی در شب ،کمی مودی ، پوکر باز ،شیفته معنویات و متافیزیک ، معتقد به علم آسترولوژی ، متعهد به عشق