بچه ها یه همسایه 63 ساله کنارمون اومده...یه زن تنهاس که سه بار ازدواج کرده به گفته خودش و الان یه ساله از همسر سومش جدا شده
. سالها المان زندگی میکرده و 7 ساله اومده ایران...دو تا پسر داره که الان هلند هستن ..
از روز اول خیلی گرم برخورد کرد و اصرار کرد که حتما برم پیشش و تنهاس اینجا و گفت من عاشق معاشرت و بودن با ادمها هستم ..گفتم شما دوست داشتین تشریف بیارین پیشم
چون دیدم تنهاس یه جورایی یاد مادرم افتادم... گفت نه دخترم من سگ و گربه دارم و اینا رو جایی نمیتونم ببرم چون ممکنه کثیف کاری کنند راحت تره برام مهمون بیاد تا خودم برم جایی.
تو این 8 ماه من سه بار به فاصله زیاد رفتم پشش و اونم یکبار اومد و کلا فقط حرف زدیم و به ظاهر خوب بود همین صحبتهای روتین میکرد از زنانگی و کهن الگوها و اینکه زندگی رومانتیک ندارن جوون های امروزی و ....
یکبار خیلی حالش بد بود و منم چون کسی رو اینجا نداره بردمش دکتر و گفتم خب گناه داره تنهاس تو شهرمون دکترا رو نمیشناسه... و براش داروهاشو گرفتیم و اومدیم خونه
گفتم بالاتر که تو هشت ماه سه بار رفتم پیشش و خیلی معمولی حرف زدیم و البته چندین بار چون مریض بود دم در بهش سوپ و آش دادم مثلا 7 بار تو این هشت ماه خوراکی دم در بهشون دادم... شایدم بیشتر که مهم نیست چون خودم خواستم و دلم نیومد تو مریضی تنهاش بذارم
اخرین بار که بار سومم بود میرفتم پیشش و 4 شب قبل بود تقریبا...
اینم بگم یه دختر مهربون تو اپارتمانمون طبقه زیری ماست بنام اتوسا و اون همه کارهای این خانمه رو کمکش میرسه میبرش دکتر سگشو میبره پت و کلا عین دخترای مهربون انگار مادرشه براش وقت میگذاره...هر روز هم نیم ساعت میاد بهش سر میزنه اون دختره هم تنهاس
دو روز پیش رفتم بعد دو ماه برای بار سوم یه سری بهش بزنم....اون دختره هم بود نشستیم نیم ساعتی شد کلا حرفهامون...یهو این خانمه با لبخند به من و اون خانمه گفت خب دیگه بسه برین خونه هاتون من میخوام فیلم ببینم...