شوهرم پسرخالمه
بابام بیماری اعصاب دوقطبی(افسردگی شیدایی)که حتی کسیو هم بکشه کاریش ندارن
تولد ۱۸ سالگیم بود اومدن خونمون با داداشش که داداشش از قبل عاشقم بود ولی من همش بهش میگفتم نه:)
بعد منم بچه خرخون مدرسه😅
عاشق درس قرار بود تو اون همه بدبختی و سختی که داشتیم زندگی میکردیم من به یه جایی برسم و دست مامانمو که کلی سختی کشیده بود رو بگیرم
اما متاسفانه قلبم عقلمو شکست داد:)
واسه اولین بار یکی بهم گفت قربونت برم
همین کلمه ساده🙃
منم عاشق شدم اقدام به خودکشی داشتم
چند ماه قرص اعصاب میخوردم🙃
تا بهتر شدم بعد به اجبار و زور بدون اجازه کامل خانواده ازدواج کردم
اما دوباره بعد از چند ماه نامزدی حمله پنیک بهم دست داد
و دوباره قرصهای اعصاب اما اینبار فرق داشت قرصا از پا درم آورده بود وسواس فکری اومده بود سراغم
روزی ۶ تا ۶تا قرص میخوردم قرص اعصاب
شوهرم بهم میگه مریض کتکم میزنه دیگه نمیزاره درس بخونم و.....
تا اینکه امروز دوباره کتکم زد
منم بدون هیچ پشتوانه ای....
الان نمیدونم دیگه چیکار کنم فقط واسم دعا کن