دیروز با کلی ذوق و شوق ساکمو بستم ساعت ۷ غروب بود دوستم اومد دنبالم
از صبحش میدیم انگار یکم پاهام و کمرم درد داره اهمیت ندادم خلاصه مامانم اصرار کرد دوستم اومد یکم نشست یهو دست دست به پیشونیم گفت وااااای داری میسوزی
چنان تبی کردم که طفلی دوستم همونجا موند کمک دست مامانم دم صبح رفت خونشون
الانم بد نیستم سرم و آمپول زدم فردا هم سرم دارم با کلی قرص و شربت هی خوبم هی بد
کلیییی برای این سفر نقشه ریخته بودم عین بچه کوچیکا ذوق داشتم هی تاپیک میزدم دقیقا یک ساعت قبل حرکت همه چی بهم ریخت چند ساله از خونه نزده بودم بیرون دارم دیوونه میشم دیشب کلی گریه کردم😭😭😭😭😭💔