فقط به ی چیزی اعتقاد دارم اون به چیزایی که خدا ممنوع کرده
یادم نمیاد یه تهمت زده باشم یا غیبت یا .... هر چیزی کلا از همون اولم سرم تو لاک خودم بود اهل هیچی نبودم الانم که بیست سالمه همینجوری
فقط امروز اینقدر حالم بود نشستم گریه کردممممم نتونستم با مامانم صحبت کنم گفتم ناراحت میشه
خلاصه که من مجبور شدم بیام خوابگاه آزاد پر از یه مشت دختری که اصلا شبیه من نیستن
من اصلا نمیخوام شبیه من باشن فقط میخوام سرشون تو لاک من نباشه
فقط میشنن میگن آی دوست پسرم چی میگیره آی فلان آی کارتش دستمه
الانم بخاطر یه سری شرایط بد اقتصادی دست خودمم خالیه دنبال کارم ....
الانم فقط مجبورم بمونم
چیکار کنم روم تاثیر نذارن
🌝به کمک عاقلانه شما مامانا نیاز دارم
فک کنید منم دخترتون
تا الان دستمم به یه پسر نخورده ولی بعضی حرفا خیلی رو مخم میرن 🌝 میخوام همینجککری باشم