چند روزی هست که فکرم درگیر این بود ک داستان زندگی بقیه جالبه کاش منم حوصله داشته باشم تا بنویسم.چون تا حالا تو نی نی سایت حتی ی تاپیک هم نزدم و فقط به قول دوستان خواننده خاموش بودم تاپیک اون دوستمون که همه زدن ترکوندنش رو هم خوندم یکم ترسیدم اما با خودم گفتم من راستشو مینویسم هم ضعف هامو هم توانایی هامو هم همه حماقت هامو... چون تو داستان زندگی من خبری از خیانت و مادرشوهر و ... نیست..فقط میتونم بگم درس هست واسه ایمان پیدا کردن به قدرت خداوند ..درس هست واسه اینکه این دنیا خیلی بی ارزشه و همه ما انسان ها به ی نفس بندیم.
از وقتی یادم میاد ی دختر درس خون و اجتماعی بودم خیلی زیرزیرکی تو مدرسه شیطنت می کردم اما چون درسم خیلی خوب بود بهم چیزی نمیگفتن.دوران خوبی بود ...شیرین... بی دغدغه..... من اما کلی دغدغه تو ذهنم داشتم...بیشتر بچه های مدرسه دوست پسر داشتن اما من وحشت داشتم از این کارا همیشه دوستامو میترسوندم از این کارا عین این مادر روحانی ها...حالا چرا چون خودم تو دلم میدونستم ک جرات این کارا رو ندارم و اصلا نمیتونم تو صورت جنس مخالف نگاه کنم حتی..اون روزا گدشت من همه هدفم قبولی تو دانشگاه بود اولین عضو خونوادم بودم ک قصدم ادامه تحصیل بیشتر از دیپلم بود.خیلی تلاش کردم و کنکور دادم
قبول شدم مهندسی برق آزاد و مهندسی فناوری اطلاعات دولتی زنجان...بماند ک خیلی حالم بد بود ک چرا اونجور ک باید از پس کنکور بر نیومدم اما بعد از مشورت های فراوان رفتم ثبت نام برای برق...واقعا خاک تو کله این مشاورا...
خلاصه رفت و آمدم به دانشگاه شروع شد و دوران مثل برق و باد میگذشت...از روزای خوب دانشگاه و تلاش من برای دانشجوی برتر بودن تا مقابله به مثل با پسرها در رشته ای ک خیلی مردونه بود من و وارد دنیایی کرد ک ترسم از این جنس بریزه و بتونم کمابیش باهاشون ارتباط برقرار کنم..
تو اون دوران ی دانشجو بود که ی سال از ما جلوتر بود.پسر خوبی بود و خیلی تو درس و واحدهایی ک مشترک بود با هم رقابت می کردیم.من 24 واحد 24 واحد برمیداشتم نسبت به بقیه ورودی هام جلوتر بودم اینه که بیشتر با سال بالایی ها واحد داشتم.
دیگه نگم ک اولین دعوت و با هزار ترس و لرز قبول کردم ویکی از هیجان انگیزترین لحظه های عمرمو با این آقا که از این به بعد اسمشو میزارم محسن(مستعار)تجربه کردم.چون اولی بار بود که با ی جنس مخالف بیرون رفتم.
من از تهران میرفتم دانشگاه اون شهر اون از ی شهر دیگه.. من خیلی خانواده بازتری نسبت به اون آقا داشتم اما ایشون پدر و مادر به مراتب سنتی تر.از این لحاظ میگم که من بعد از ورود به دانشگاه علیرغم این که مادر و پدرم تحصیلکرده
نبودن و همیشه ازشون خجالت میکشیدم دوستای خوبی برام شدن و من همه مسایل و میومدم خونه برای مادر و حتی پدرم تعریف میکردم.حس اینکه هیچ چیزی ازشون پنهون نداشتم خیلی خیلی بهم آرامش میداد.نزدیکای ترمای آخر محسن تصمیم گرفت بیاد خواستگاریم .واقعیتش یکی از بزرگترین حماقت هام این بود که تشویقش میکردم به این کار به اینکه بیا جلو نترس و از این حرفا.خلاصه به خانوادش خبر داده بود اونا هم یه روز ناغافل اومدن شهر محل تحصیلمون.من اون دوران خوابگاهی بودم .زنگ زدم از مادرم اجازه گرفتم که مامان اینجوریه قضیه اجازه هست برم؟یکم فکر کرد گفت باید با پدرت مشورت کنم بهت خبر میدم.بعد از چندساعت زنگ زد که پدرت گفته دختر من از پس ی جلسه معارفه ساده برمیاد .دعوتشونو قبول کن و باهاشون برو بیرون اما زود برگرد خوابگاه تا اگر همه چیز خوب پیش رفت ایشالا جلسه بعد بیان منزل.خلاصه از حس و حال اون روز نگم واستون...حال عجیبی بود.میدونید چون همیشه سرم تو درس و کتاب بود فکر میکردم ی روز با ی دانشجو تو دانشگاه ازدواج میکنم .همیشه اینجوری نگاه میکردم به زندگیم. و فکر میکردم اون روز روز موعوده.
محسن اومد دنبالم و رفتیم.تو ی پارک قرار گذاشته بودیم مادرش ناهار درست کرده بود.پدرش و مادرش اومده بودن.تو نگاه اول اصلا خوشم نیومد ازشون چون یجوری بودن.چجوری بگم مادرش مثلا مثل اینکه ببینه این دختر ارزش این و داره که ته تعاریش بیاد تهران ساکن بشه؟ یا مثلا طوری براندازم میکرد که حس میکردم داره میزان گوشت و چربی بدنمو آنالیز میکنه حس گوسفند بودن بهم دست داده بود.اما پدرش محترمانه تر برخورد کرد اما بسیار دیکتاتور به نظرم رسید!!! و چه نظریه درستی که بعدها بهم اثبات شد.ناهار صرف شد یکم آشنا شدیم صحبت کردیم و خلاصه من عزم رقتن کردم.ی بسته سوعات شهرشونم واسم آورده بودن که دقیق یادم نیست چی بود اما خوشحالم کرد که مد نظرشون بوده.ی نکته که سالهاست از ذهنم نمیره اینه که اونروز مادرش یادم نمیاد چحوری اما یجوری مجبورم کرد ظرفای ناهار و تو پارک بشورم!!!!!!!!!!!!!!!!!! جلسه اول معارفه!!!!!!!!!!!! خیلی بچه بودم واسم مهم نبوداما الان که مدت ها گذشته با خودم میگم چی فکر میکردم با خودم واقعا؟؟!!
همه چیز در ظاهر خوب پیش رفت و زنگ زدن منزل ما و قرار خواستگاری هفته بعد و گداشتن.من برگشتم تهران مادرم میگفت یکم زوده دخترم بزار درسش تموم بشه حداقل سرباز بشه بعد من اما میگفتم تمام این زمان ها مامان بزار با هم پیش بریم من طاقتش و دارم اونم سکوت میکرد.تجربه خواستکار شهرستان نداشتیم خواهرا جفتشون عقد مکان تهران بودن چون دامادامون اصالتا واسه ی شهر دیگه اما ساکن تهران بودن مادرم همیشه میترسید که ی روزی ماهارو به زور ببرن شهرستان..