2737
2739

چند روزی هست که فکرم درگیر این بود ک داستان زندگی بقیه جالبه کاش منم حوصله داشته باشم تا بنویسم.چون تا حالا تو نی نی سایت حتی ی تاپیک هم نزدم و فقط به قول دوستان خواننده خاموش بودم تاپیک اون دوستمون که همه زدن ترکوندنش رو هم خوندم یکم ترسیدم اما با خودم گفتم من راستشو مینویسم هم ضعف هامو هم توانایی هامو هم همه حماقت هامو...  چون تو داستان زندگی من خبری از خیانت و مادرشوهر و ... نیست..فقط میتونم بگم درس هست واسه ایمان پیدا کردن به قدرت خداوند ..درس هست واسه اینکه این دنیا خیلی بی ارزشه و همه ما انسان ها به ی نفس بندیم.

از وقتی یادم میاد ی دختر درس خون و اجتماعی بودم خیلی زیرزیرکی تو مدرسه شیطنت می کردم اما چون درسم خیلی خوب بود بهم چیزی نمیگفتن.دوران خوبی بود ...شیرین... بی دغدغه..... من اما کلی دغدغه تو ذهنم داشتم...بیشتر بچه های مدرسه دوست پسر داشتن اما من وحشت داشتم از این کارا همیشه دوستامو میترسوندم از این کارا عین این مادر روحانی ها...حالا چرا چون خودم تو دلم میدونستم ک جرات این کارا رو ندارم و اصلا نمیتونم تو صورت جنس مخالف نگاه کنم حتی..اون روزا گدشت من همه هدفم قبولی تو دانشگاه بود اولین عضو خونوادم بودم ک قصدم ادامه تحصیل بیشتر از دیپلم بود.خیلی تلاش کردم و کنکور دادم

قبول شدم مهندسی برق آزاد و مهندسی فناوری اطلاعات دولتی زنجان...بماند ک خیلی حالم بد بود ک چرا اونجور ک باید از پس کنکور بر نیومدم اما بعد از مشورت های فراوان رفتم ثبت نام برای برق...واقعا خاک تو کله این مشاورا...

خلاصه رفت و آمدم به دانشگاه شروع شد و دوران مثل برق و باد میگذشت...از روزای خوب دانشگاه و تلاش من برای دانشجوی برتر بودن تا مقابله به مثل با پسرها در رشته ای ک خیلی مردونه بود من و وارد دنیایی کرد ک ترسم از این جنس بریزه و بتونم کمابیش باهاشون ارتباط برقرار کنم..

تو اون دوران ی دانشجو بود که ی سال از ما جلوتر بود.پسر خوبی بود و خیلی تو درس و واحدهایی ک مشترک بود با هم رقابت می کردیم.من 24 واحد 24 واحد برمیداشتم نسبت به بقیه ورودی هام جلوتر بودم اینه که بیشتر با سال بالایی ها واحد داشتم.

دیگه نگم ک اولین دعوت و با هزار ترس و لرز قبول کردم ویکی از هیجان انگیزترین لحظه های عمرمو با این آقا که از این به بعد اسمشو میزارم محسن(مستعار)تجربه کردم.چون اولی بار بود که با ی جنس مخالف بیرون رفتم.

 من از تهران میرفتم دانشگاه اون شهر اون از ی شهر دیگه.. من خیلی خانواده بازتری نسبت به اون آقا داشتم اما ایشون پدر و مادر به مراتب سنتی تر.از این لحاظ میگم که من بعد از ورود به دانشگاه علیرغم این که مادر و پدرم تحصیلکرده 

نبودن و همیشه ازشون خجالت میکشیدم دوستای خوبی برام شدن و من همه مسایل و میومدم خونه برای مادر و حتی پدرم تعریف میکردم.حس اینکه هیچ چیزی ازشون پنهون نداشتم خیلی خیلی بهم آرامش میداد.نزدیکای ترمای آخر محسن تصمیم گرفت بیاد خواستگاریم .واقعیتش یکی از بزرگترین حماقت هام این بود که تشویقش میکردم به این کار به اینکه بیا جلو نترس و از این حرفا.خلاصه به خانوادش خبر داده بود اونا هم یه روز ناغافل اومدن شهر محل تحصیلمون.من اون دوران خوابگاهی بودم .زنگ زدم از مادرم اجازه گرفتم که مامان اینجوریه قضیه اجازه هست برم؟یکم فکر کرد گفت باید با پدرت مشورت کنم بهت خبر میدم.بعد از چندساعت زنگ زد که پدرت گفته دختر من از پس ی جلسه معارفه ساده برمیاد .دعوتشونو قبول کن و باهاشون برو بیرون اما زود برگرد خوابگاه تا اگر همه چیز خوب پیش رفت ایشالا جلسه بعد بیان منزل.خلاصه از حس و حال اون روز نگم واستون...حال عجیبی بود.میدونید چون همیشه سرم تو درس و کتاب بود فکر میکردم ی روز با ی دانشجو تو دانشگاه ازدواج میکنم .همیشه اینجوری نگاه میکردم به زندگیم. و فکر میکردم اون روز روز موعوده.

محسن اومد دنبالم و رفتیم.تو ی پارک قرار گذاشته بودیم مادرش ناهار درست کرده بود.پدرش و مادرش اومده بودن.تو نگاه اول اصلا خوشم نیومد ازشون چون یجوری بودن.چجوری بگم مادرش مثلا مثل اینکه ببینه این دختر ارزش این و داره که ته تعاریش بیاد تهران ساکن بشه؟ یا مثلا طوری براندازم میکرد که حس میکردم داره میزان گوشت و چربی بدنمو آنالیز میکنه حس گوسفند بودن بهم دست داده بود.اما پدرش محترمانه تر برخورد کرد اما بسیار دیکتاتور به نظرم رسید!!! و چه نظریه درستی که بعدها بهم اثبات شد.ناهار صرف شد یکم آشنا شدیم صحبت کردیم و خلاصه من عزم رقتن کردم.ی بسته سوعات شهرشونم واسم آورده بودن که دقیق یادم نیست چی بود اما خوشحالم کرد که مد نظرشون بوده.ی نکته که سالهاست از ذهنم نمیره اینه که اونروز مادرش یادم نمیاد چحوری اما یجوری مجبورم کرد ظرفای ناهار و تو پارک بشورم!!!!!!!!!!!!!!!!!! جلسه اول معارفه!!!!!!!!!!!! خیلی بچه بودم واسم مهم نبوداما الان که مدت ها گذشته با خودم میگم چی فکر میکردم با خودم واقعا؟؟!!

همه چیز در ظاهر خوب پیش رفت و زنگ زدن منزل ما و قرار خواستگاری هفته بعد و گداشتن.من برگشتم تهران مادرم میگفت یکم زوده دخترم بزار درسش تموم بشه حداقل سرباز بشه بعد من اما میگفتم تمام این زمان ها مامان بزار با هم پیش بریم من طاقتش و دارم اونم سکوت میکرد.تجربه خواستکار شهرستان نداشتیم خواهرا جفتشون عقد مکان تهران بودن چون دامادامون اصالتا واسه ی شهر دیگه اما ساکن تهران  بودن مادرم همیشه میترسید که ی روزی ماهارو به زور ببرن شهرستان..


به زندگیم خوش اومدی....

روز موعود رسید.اومدن حرف زدن حرف زدیم ی جمله ساده رد و بدل شد:پدرم گفت والا جوونای الان ماشالا هوشیارن حق انتخاب دارن .الان این پسر ما(داداشم منظورش بود)تا حالا کلی گل و شیرینی رو دست من خرج گذااشته و واسش و رفتیم و اومدیم اما کسی به دلش ننشسته.منظور اینکه دل باید دل و بخواد. اونا هم تایید کردن اما پدرش رفت تو فکر.

بچه ها رفتن. البته رفتن که رفتن!!!!!!!!!

خبری از محسن نبود.نه زنگ زد نه پیام داد هی دل تو دلم نبود که چی شد. اولین تجربه خواستکاری بود واسم.اولین تجربه آشنایی با جنس مخالف..اولی....

بعد چند روز زنگ زد پدرم راضی نیس میگه اینا توقعشون زیاده میگه ندیدی واسه پسرش چی گفت؟؟؟؟؟؟؟من واقعا دهنم باز مونده بود پدر من چی گفته بود و اون چی برداشت کرده بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گریه کردم خرد شدم.وابسته شده بودم ....دل بسته بودم......آبرو وسط گذاشته بودم...به مادر و پدرم رو زده بودم...تو دانشگاه همه میدونستن قراره ما با هم باشیم.....حالم بد بود خیلی بد بود

گفتم نه محسن این دلیل نمیشه راستشو بگو بعد چند روز گفت رو دست خوردم.پدرم از اول راضی به این که من از تهران زن بگیرم نبوده...گفت فقط اومده که به دل من راه اومده باشه...که من فکر نکنم به حرفم ارزش نمیزاره!!!!!!!

به همین راحتی از احساس و عشق من مایه گذاشته بود تا خودش و به پسرش ثابت کنه...که ثابت کنه دیدی دختر تهرانیا به درد نمیخورن...آخه برده بودش دم آرایشگاه زن داداشش گفته بود وایسا نگاه کن بعد زنگ زده بود به عروسش که تو آرایشگاه کار میکرده که دخترم فلانی رو بفرست بیرون محسن ببینه.میگفت ی دختر خانوم محجبه تپل و قد بلند اومد بیرون که بعدها فهمیدم تو اون آرایشگاه بند میندازه اونو واسم درنظر گرفتن..وقتی اینا رو پای تلفن میگفت اشک میریخت خودشم....داعون بود ...میگفت به تو میکه این دختر قرتی به دردت نمیخوره..حالا اوج قرتی بازی من اون دوران این بود کتونی و کوله پشتی رنگی بپوشم و موهاممو یور بریزم تو صورتم. میگفت دختر تهرانیه خوشگل نیس و لاغرمردنیه این خوبه که قوی هیکله فردا میتونه مادر بشه!!

این پسر گریه کرد گریه کردم اشک ریخت دق کردم زار زد دیوونه شدم کارم شده بود تو خوابگاه موندن و اشک و اشک واشک  چون روم نمیشد دربیام بیرون...سر همه کلاس هام غیبت میکردم تا این که به اصرار دوستم کلاس آخر تایم الکترونیک و رفتم دلم هوای محسن و کرده بود.اینم بگم دیگه پیامامو جواب نمیداد زنگ میزدم جواب نمیداد..انگار گوشی دست خودش نبود.تا این که ی پیام دادم سر کلاس.محسن دلم برات تنگ شده. بلافاصله پیام اومد:برای تو مورد زیاده دختر جون.دست از سر محسن بردار تا من زنده ام این وصلت سر نمیگیره..............

به تمام معنا مردم...افت فشار شدید گرفتم آخرای کلاس بود ..مهری دوستم دستش خورد به دستم دید بیحالم وحشت کرد داشتم میرفتم تو اغما...تا حالا اینقدر تحقیر نشده بودم....حالم بد بود بدتر شدم....خیلی بدتر...گریه کردم گریه و گریه و گریه زنگ زدم مادرم مامان بیاین دنبالم حالم بده...پدرم شبونه اومد دانشگاه دم خوابگاه دنبالم بردنم تهران...خیلی روزای بدی بود از ی طرف شرم نمیزاشت پیش خوانوادم بروز بدم از ی طرف حال روحیم وحشتناک بود.اونقدر که من تو حموم زیر دوش گریه کردم فکر کنم پدرم پول اشک های منو میداد جای پول آب.....

گذشت به هر جون کندنی...اما من تصمیم های مهمی گرفتم:

  • 1-من زیبا میشم حداقل تلاشمو میکنم
  • 2-من موفق میشم خودمو میکشم بالا که هر خانواده ای حتی نتونه من و با پسرش مقایسه کنه

 3-کار میکنم مستقل میشم پول درمیارم اما عاشق نمیشم و تکی زندگی میکنم.

  • مدت ها گذشت. درسم تموم شد با بهترین معدل نفر دوم دانشگاه شدم تو فارغ التحصیلی.دوران کارآموزی از طریق سفارش ی آشنای دور تونستم برم شرکت سایپا و اونجا کلی درس یاد گرفتم ورزومه خوبی شد برام.بعدم خدا بهم نظر کرد و تونستم تو شرکت خودروسازی دیگه ای مشعول به کار بشم.تنها بودم اما به شدت...با اینکه خیلی دلشکسته بودم از خانواده محسن اما هنوز بر اثر اینکه عشق اول خیلی تجربه سنگینیه چشمم به در بود که بیاد و من وبا خودش ببره....
به زندگیم خوش اومدی....

تو همون دوران آخرای تحصیل هم چند نفری سعی داشتن بهم نزدیک بشن اما اصلا اعصابشو نداشتم از هرچی مرد و پسر بود بیزار بودم. تاوان سخت و سنگینی داده بودم.میدونید الان که به اون دوره از زندگیم فکر میکنم یاد ی نکته اذیتم میکنه این که ی پسری بود دانشجوی بسیار مذهبی از ی خانواده روحانی که از قم میومد دانشگاه.یک بار و فقط یک بار من دیر رسیدم و ازش جزوه گرفتم که کاش دستم میشکست و نمیگرفتم چون اون از منم خام تر بود و عاشق من شد...حالا دو تا دوزاری ما تناسب نداشتیم..پسر بسیارخوبی بودا اما من اصلا در قید انجمن دانشجویی اسلامی و خانواده روحانی و بلوز روی شلوار نبودم مونده بودم این بیجاره چی در من دیده بود.ی بار خیلی بد بهش گفتم خیلی دلش و شکستم جد و آبادش بهمون زنگ زده بودن بیان خواستگاری.در حدی که بدبخت بیچاره برای این که دل من و به دست بیاره جین پوشیده بود یبار اومده بود میپرسید خانوم فلانی الان نزدیک شدم به اونی که میخوای؟ منم صاف تو چشماش زل زدم گفتم آدمی که به خاطر ی زن از اعتقادات عمیقش بگذره به درد من نمیخوره.....وای خدا دلش و شکستم ناجور...من و ببخش...ی بارم زنگ زده بود بهم پای تلفن جیغ کشیدم دست از سرم بردار وگرنه دانشگاهو عوض میکنم چرا سر هر کلاسی میرم تو 

  • جلوتر از من اونجایی......بعد اون من با محسن دوست شدم.همش فکر میکردم آهش ی روز دامنمو میگیره که گرفت.....خدایا از سر تقصیراتم بگذر...

 خلاصه که من شاغل شدم .روزا میگذشت تلاش میکردم و پول درمیاوردم...دیگه رسما از محسن نا امید شده بودم و کنار اومده بودم.بعد  چند وقت کار کردن ماشین خریدم وای که چقدر خوشحال بودم.بعد ی مدت رفتم سفر جنوب به دوستای خانومم تو شرک رسما واسه خودم رشد کرده بود مستقل شده بودم .به خودم میرسیدم و تمام اعتماد به نفسی که اون پدر لعنتی و خانواده اش ازم گرفته بودن به بهترین شکل پس گرفته بودم .بعد دو سال کار کردن تصمیم گرفتم ارشد بخونم.رفتم کنکور دادم با معلومات چند سال گذشته و در کمال ناباوری قبول شدم ارشد سیستم های قدرت تهران مرکز و من شدم دانشجو..این بار خیلی حواسم جمع بود خیلی زیاد..اولا اصلا و ابدا کاری به کسی نداشتم یعنی حتی اگه جزوه نداشتم ترجیح میدادم اون واحد و حذف کنم تا برم از پسری بگیرم. درسم اما خوب پیش میرفت در کمال ناباوری جز معدلای بسیار بالای یونی بودم تو دو ترم اول با این که تغییر گرایش داده بودم این بود که تو ورودی هامون شناخته شدم. میرفتم و میومدم و با کسی دم خور نبودم..خیلی برام تو این دوسال ارشد مورد پیدا شد.خیلی زیاد و اکثریت هم خوب بودن اما من مثل مرگ از این که کنار کسی باشم میترسیدم.دوران ارشد هم گذشت و من وارد سال پنجم کار کردنم تو شرکت شدم.تو شرکت خیلی رشد کرده بودم ی کارشناس مسلط و اجتماعی دایم با مدیرامون تو این جلسه و اون جلسه بودم. تو همون دوران خواهر کوچیکترم قصد ازدواج داشت .با هزارتا بدبختی به خانوادم گفت که کسی رو میخاد.مادر پدرمم گفتن نه مژگان هست هنوز نمیشه .چند روز باهاشون حرف زدم که مادر من آخه شاید من تا آخر عمر جور نشه ازدواج کنم شاید نتونم با خودم کنار بیام گناه این بچه چیه بزارید بره دنبال زندگیش این رسما کدومه؟اینقدر گفتم و گفتم تا راضی شدن و وصلت سر گرفت و خواهرم بعد یکسال رفت سر خونه و زندگیش.تو همین بحبوحه نامزدی و عروسی خواهرم یکی از اقوام مدیرای شرکت اومد اونجا واسه کار.شرکتی که من توش کار میکنم ی شرکت خانوادگیه که توسط اعضای خانواده اداره میشه.

به زندگیم خوش اومدی....

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

خلاصه این آقا اومد واحد ما واسه کار کردن..همیشه حس خوبی با لبخند و صبح بخیر مودبانه اش بهم میداد.یه روز حسابی سرما خورده بودم ساعت ده صبح دیدم این اومد ودو تا قرص جوشان انداخت تولیوانم که خانوم فانی بخور برات خوبه...منم خیلی ریلکس گفتم نه دوس ندارم مرسی و خیلی شیک تر از من حرکت  یکی دیگه از همکارام بود که لیوان و سرکشید!!!!

 گذشت و ی روز دیگه دیدم ی جعبه بیسکوییت گرفته و داره تو واحد ما پخش میکنه و منم با خجالت یکی برداشتم و بازم گذشت. تا این که سر ی موضوعی تو گزارش با هم به اختلاف نظر خوردیم یعنی حداقل من اینجوری فکر میکردم.شرط بندی کردیم سر آب میوه و واقعا نمیدونم چرا باهاش شرط بستم چون علیرغم این 

که خیلی تو محیط کار خونگرم و مهربون برخورد میکردم اما اصلا اجازه نمیدادم کسی پاشو از حریمش بیشتر بزاره.خیلی مراقب محیط کارم بودم.

شرط و بردم و عددی که من میگفتم درست بود خندیدم و گفتم دیدیید من درست گفتم؟حقمه که آب میوه روو ازتون بگیرم اما ایراد نداره بخشیدم.عصر موقع رفتن از شرکت تو ی خیابون خلوت پیچید جلوم و گفت خانوم فلانی کجا مرده و قولش باید بیاید و آب میوه ای که باختمو بدم از اون اصرار از من انکار زمستون بود و هوا هم زود تاریک میشد.آخر تسلیم شدم زنگ زدم مادرم اجازه گرفتم گفت جه بی وقت ک گفتم مامان جان میام توضیح میدم چیز دیگه ای نگفت و من رفتم.خوب یادمه آب میوه خوشمزه ای بهم داد و کلی راجع به شرکت صحبت کردیم.فامیل نزدیک رییس کارخونه بود.بسیار افتاده فروتن مودب و با احترام.خیلی خوشم اومد ازش.موفعی که آب میوه رو خوردیم ماشین گفت من روشن نمیشم که نمیشم بدبخت بیچاره جلو من مرد از خجالت..منم اون وسط هی میگفتم کاش با ماشین من میومدیما..وای دیر شد.اونم میگفت الان درست میشه خانوم فلانی و تک و تنها در حال هول دادن ماشین بود.خلاصه خانومی که شما باشید به هر ضرب و زوری بود من و رسوند دم ماشینمو من رفتم خونه البته تا دم خونه اسکورتم کرد. 

به مادرم توضیح دادم دلیل دیر اومدن و مامان کفت حواست باشه خوشم نمیاد زیاد بری و بیای همین ی بار بود.هر جیزی قاعده خودش و داره.بعد نیم ساعت بهم پیام دا دک کلید و تو شرکت جا گذاشتم و باید برگردم کارخونه تا کلیدمو بردارم.منم گفتم خوب زنگ و بزنید مادر بازکنن.گفت خانوم فلانی مادر من 7 سالم بوده به رحمت خدا رفتن من حتی خواهرم ندارم از دار دنیا ی پدر مهربون دارم و ی برادر.خیلی براش ناراحت شدم گفت ی قولی بهم میدین؟گفتم بفرمایین گفت امشب خاطره خوبی نساختم براتون باید قول بدین ی شب دیگه با من بیاین تا جبران کنم هرچی گفتم ایراد نداره ماشینه دیگه پیش میاد گفت نه باید قول بدید و منم قول دادم...

 گذشت و من یه بار دیگه باهاش رفتم آبمبوه بخورم .نزدیکای تهرانسر پشت چراغ قرمز یهو گفت مژگان؟ وا رفتم تا حالا اینجوری صدام نکرده بود همیشه خانوم فلانی بودم واسش ..نگاش کردم دستشو دراز کرد سمتم نمیدونم تو کسری از ثانیه چی فکر کردم هجوم همه جور احساسی به مغزم سنگینی میکرد...مات نگاش کردم...دستم و گذاشتم تو دستاش...چه لحظه ای خدایا...ناب ترین..... داغ ترین.... و لذت بخش ترین لحظه عمرم بود......حسش کردم گرمای قلبشو از دستش حس کردم مهربونیش و از دستاش حس کردم...صادقانه ترین نگاه و تو چشمام انداخت و گفت نزدیک شش ماهه دارم سعی میکنم بهت نزدیک بشم...از روز اول درست از روز اول به دلم نشستی....انگار سال ها بود میشناختمت....تو نیمه گمشده منی...از خودش گفت از این که مادرش و تو بچگی از دست داده و پدرش برای اون و برادرش هم پدر بوده هم مادر..از این که عاشق خانوادس..از این که درس تا دیپلم بیشتر نخونده و سال ها فوتبال منبع درآمدش بوده  اما نتونسته اونجور که میخواد نتیجه بگیره

به زندگیم خوش اومدی....
2728

و بعد رو پول کارخونه پدرش حساب باز کرده بوده اما الان پشیمونه و میخواد دست روی زانوی خودش بزاره. از این که میخاد یه سر و سامونی به زندگیش بده...

بچه ها در کمال ناباوری من بله دادم اونجا تهرانسر خاطره انگیزترین خیابون تهران شد واسم..به خودم قول دادم هم کمک کنم رشد کنه هم خوشبختش کنم...

فرداش رفتیم سر خاک مادر مرحومش....خیلی باهاش حرف زدم...گریه های اون چند سال سرباز کرده بود مسخرس اما واسش تعریف کردم منم چقدر سختی کشیدم گفتم بزار بدونه مرده ها که آگاهن به همه چی...سپهر(اسم مستعار)هم نشسته بود و گوش میداد.گفتم که هم اون بدونه هم مادرش...گفتم و گفتم و گفتم و ازش تقاصای کمک کردم که  کمکمون کنه با هم خوشبخت بشیم..که دعا کنه واسمون...که هوای پسرشو داشته باشه..ازش اجازه گرفتم ..برگشتیم به مادرم جریان و گفتم..پدرم شب گفت دخترم همکارت و دعوت کن برای عروسی خواهرت ببینیم چند مرده حلاجه؟

دعوتش کردیم. 

مثل ی جنتلمن اومد تیپ محشر ی کت شلوار آس با ی سبد گل بسیار زیبا .پدرم بعد عروسی تعریف کرد که خیلی خیلی زیاد از همکارم خوشش اومده و بسیار پسر خوبیه. شب خیلی خوبی رو گذروندیم تو عروسی و این موضوع که خانوادم تاییدش کردن خیلی حس خوشایندی بود برام...

نزدیکای محرم بود و خانوادم فشار آوردن زودتر تکلیف رابطمونو روشن کنیم..حالا از آشنایی ما تقریبا هفت هشت ماه گدشته بود.سپهر داشت یکم خودش و جمع و جور میکرد که زودتر بیاد خواستگاری.

یک هفته قبل محرم اومدن.خودش پدرش و عمه اش چون مادرش به رحمت خدا رفته بود این عمه اش حق مادری به گردنش داشت.خانواده هامون آشنا شدن و اجازه گرفتن که بعد محرم و صفر بیان برای بله برون و بقیه مسایل.راستش یکم از این که دست دست میکردن و فس فس بودن رنجیده بودم.سپهر اما قرص و محکم میگفت خیالت راحت من صبرم خیلی زیاده و ایمان دارم ما مال همیم.

محرم و صفر واسم به هر جون کندنی بود تموم شد. منتظر بودم زودتر تلفن بزنن و قرار بزارن.

به زندگیم خوش اومدی....

تو همین دوران ی شب خواب بدی دیدم.خواب دیدم مادرم فوت شده و من دارم تو خواب گریه میکنم .خیس عرق پا شدم از خواب.رفتم بغل مادرم بو کشیدمش بوسش کردم بغلم کرد .صبح گفت مژگان نصفه شب چرا اومدی بغل من گفتم خواب بد دیدم مامان ترسیدم گفت خیره ایشالا صدقه بده.حسابی بوسش کردم و بعد رفتم سرکار.دوباره شب شد خوابیدم خواب دیدم مادرم تو کماس دارم خودم و میکشم ضجه هایی تو خواب میزدم که همه ریختن تو اتاق ..مامانم بغلم کرد گفت هیچی نیس عزیزم نترس..صح با هزار تا بوس ازش جدا شدم و رفتم سر کار.تلفنم ساعت سه ظهر زنگ خورد.زن داداشم بود گفت مژگان نترسیا ولی حال مامان بهم خورده بیا.

مردم به تمام معنا یخ زدم.... ترس بهم غلبه کرده بود .زدم از کارخونه بیرون اول که رفتم ی بیمارستان دیگه اشتباهی..دوباره یادم افتاد اونجا نیس و رفتم بیمارستان دیگه. ضربان قلبم رو هزار بود الان که دارم مینویسم دستام داره میلرزه و ی عالمه اشک تو چشمامه... مادرم و پیدا کردم مثل این که قرآن هفتگی تو خونه ما برگزار شده بوده مادرم میره پای سماور چای بریزه یهو بدنش میگیره دهنش کج میشه همه میترسن اما به روش نمیارن یهو پاش میگیره ومیفته و رو زمین بیهوش میشه....

مادرم و تو سی تی اسکن رو تخت پیدا کردم چشماش و باز کرد اما من و نشناخت....الهی هیچ کافری تجربه من و نداشته باشه زدم تو سرم مامان عزیزم چی شده..دکتر اومد, تو اون بیمارستان خواهرم کار میکرد تو آزمایشگاه.همه میدوییدن دنبال کار مادرم...در کمال ناباوری بهمون گفتن مادرتون خونریزی مغزی کرده ...گفتن سکته مغزی کرده و این حجم از خونریزی واقعا غیر عادیه....گفتن بر اثر فشار خون و هیجان و استرس دو تا مویرگ تو مغزش پاره شده و حونریزی کرده...گفتن اینجا ما امکانات آی سی یو نداریم باید ببریدش ی بیمارستان مجهزتر..... 

الهی هیچ آدمی تو اون شرایط قرار نگیره....ای خدا .... مردم و زنده شدم وقتی داشتن از دست بی جونش النگو قیچی میکردن...النگوهایی که تازه یک هفته بود با ذوق و شوق خریده بود...

افتادم دنبال پذیرش دوست آشنا به همه زنگ میزدم مگه تخت خالی پیدا میشد تمام بیمارستانای خصوصی تهران و پرس و جو کردم تا اینکه ی جای خالی با آشناییت دادن دوستم که پرستار بود واسمون پیدا شد.زنگ زدم سپهر بدبخت با سرعت جت اومد که من و ببره اونجا واسه تشکیل پرونده تا بعد انجام شدن کارها مادرم و با آمبولانس ویژه مریضای با سطح هوشیاری پایین منتقل کنن..

خلاصه سپهر بلافاصله اومد و من و دوستم و برد سمت بیمارستان..توان نداشتم چشمام و باز نگه دارم حتی نمیتونستم درست بشینم خیلی داغون بودم..مادرم صحیح و سالم داشت با مرگ دست و پنجه نرم میکرد...دو شب خواب لعنتی دیده بودم دو شب گریه کرده بودم تعبیر شد به بدترین نحو ممکن...من خیلی کم خواب میبینم اما وقتی چیزی میبینم حتما تعبیر میشه...

وحشتناک ترین تجربه ماشین سواریم مربوط به همون شبه که سپهر وحشیانه رانندگی میکرد تا برسیم...میترسیدیم دیر بشه خواهرم زنگ میزد که  بجنب سطح هوشیاریش داره پایین و پایین تر میاد....

به هر بدبختی بود رسیدیدم تشکیل پرونده دادیم پول ریختیم تا مادرم و منتقل کنن...یک ساعت اونجا موندم تا مادرم برسه وقتی رسیدن وقتی از اون آمبولانس لعنتی آوردنش پایین دیگه هوشیار نبود....تو کما رفته بود...

 تو کمتر از چند ساعت زندگیم زیر و رو شده بود.... بستری کردنش و بردنش آی سی یو گفتن 12 شب پزشک متخصص مغز و اعصاب میاد منتظر باشید تا برسه...هی زنگ میزدیم ایستگاه پرستاری بابا بجتبید زنگ بزنید این دکتر چی شد پس... بالاخره اومد..مامان ویزیت کرد خوب یادمه من و پدرم و سپهر و دوستم بالا دم آی سی یو بودیم همه فامیلامون ریخته بودن پایین و منتظر ی خبر...

به زندگیم خوش اومدی....
2740

دکتر گفت من امیدی به عمل ایشون ندارم حجم خونریزی به قدری زیاده که اگه حتی زنده بمونن حتما نیمه راست بدنش فلج میشه.... گفت به نظرم تا صبح صبر کنید...

رسما جوابمون کرد!!!! مردم به تمام معنا جیغ های هیستیریک میکشیدم حراست اومد پرتم کرد بیرون تو سرمای حیاط تو زمستون رو چمنای بیمارستان افتاده بودم و ضجه میزدم...بینهایت مادرم و دوس داشتم بینهایت از دست خودم  و خوابم اعصابم داعون بود....پدرم اومد پایین و ماها رو جمع کرد.من و سه تا خواهر و ی برادرم..گفت بچه ها دکتر حرفای خوبی نزد گفت امیدی به بهبودی مادرتون نیس میخاد تو صبح صبر کنه میخام نظر شماها رو بدونم بالاخره شما ها هم حق دارین ؟چیکار کنیم بره زیر تیغ یا صبر کنیم و صبح ببریم پیش ی دکتر دیگه؟همه به هم نگاه میکردن چشمای خواهرام باز نمیشد از گریه..داداشم صورتش و جر داده بود بس که زده بود تو سر و صورت و پیشونیش..عین قوم شکست خورده سکوت کردیم تا این که خواهر بزرگترم گفت نظر من نظر باباس هرچی بابا صلاح بدونه بالاخره سرپرست خانوادس و به مامان از همه نزدیکتره..همه تایید کردیم .بابا برگشت بالا با پزشک حرف بزنه ..میگفت تا رسیدم دم آی سی یو دکتر مادرت اومد گفت نطرم عوض شده حتما عملش کنیم توکل به خدا...پدرم میگفت منم گفتم اومده بودم بگم اگه همسرم 1 درصد شانس زنده موندن داره باید تلاشمو بکنم آقای دکتر این زن همه زندگی منه...

مادرم و داشتن آماده میکردن ببرن اتاق عمل..خدا به هیج دختری صحنه ای که من دیدم نشون نده..جیگرم آتیش گرفت وقتی موهای خوشگلش و با ماشین زدن و بهیار بخش بهم گفت میخوای یادگاری نگه داری؟؟ الان که یادش میفتم میگم چقدر پوست کلفت بودم که اونجا در همون لحظه سکته نکردم...موهای مثل ماهشو گرفتم تو نایلون تو بغلم...گذاشتم تو کیفم تا خواهرام نبینن.... من به واسطه دوستم که پرستار بود و اونجا آشنا پیدا کرده بود تقریبا بالا و دم آی سی یو و اتاق عمل بودم بقیه پایین بودن...

مادرم رفت زیر تیغ جراحی..قبل رفتنش همه خانوادم و اجازه دادن تا بردنش به اتاق عمل کنار تختش باشن و ببیننش....میدونستیم که این رفت شاید برگشتی نداشته باشه..چون مادرم سطح هوشیاریش به 5 رسیده بود و عملا یک گام تا مرگ مغزی کامل فاصله داشت..

یک ساعت و نیم زجر آور راه رفتیم دعا خوندیم و به درگاه خدا التماس کردیم ....چه لحظه هایی خدایا....به کافر نشون نده....دکترش اومد بعد یک ساعت و نیم عمل..گفت من تمام تلاشمو کردم خونریزی رو متوقف کردم و مسیر تخلیه خون رو تعبیه کردم..الان ایشون تو کمای کامله..دعا کنین تا 7 روزآینده ایشالا از کما در بیاد و سطح هوشیاریش بیاد بالا و رفت..

به زندگیم خوش اومدی....

به همین سادگی مادر مهربونم که صبح با هزارتا امید بوسیدمش و رفتم سرکار  رفت تو کما...

برگشتیم خونه که هم ی نفس بگیریم هم پول برداریم و مدارک تا از صبح زود بیایم بیمارستان..پدرم که نمیخواست بیاد اما به زور بردیمش چون موندنش تو اون شرایط به صلاح نبود.برگشتیم خونه...برق و که زدم و رفتیم داخل زدم زیر گریه...قرآنا وسط مونده بود...قابلمه ناهار که برای خواهرم کباب تابه ای درست کرده بود رو بخاری مونده بود...رو گاز مربای خونگی که پخته بود تا خنک بشه بعد بزاره یخچال مونده بود..انگار جای خالیش تازه داشت خودش ونشون میداد...رختخواب انداختیم بخوابیم...پدرم نمیخوابید من و دو تا از خواهرام تو اتاق بودیم. پدرم تو حال دراز کشیده بود..یهو به صدای هق هق پاشدم دیدم بابام مرد گمده نمیتونه بایسته نیم خیز رو زانو افتاده داره ضجه میزنه....میگفت بدبخت شدم مثل فرشته از دستم پر کشیده ...صبح کنارش بودم ناهار و با هم خوردیم...گفت چرا یهو اینجوری شد...این قرار نبود..انگار تازه داشت عمق فاجعه رو درک میکرد.ما ساعت 3 صبح اومده بودیم خونه تا ساعت 5 همه بیداری کشیدیم و ساعت 7 همه تو راه بیمارستان بودیم..کارمون شده بود پشت در وایسادن و دعا خوندن...دو روز گذشت ..دو روز وحشتناک...تو سخت ترین روزای زندگیم سپهر کنارم بود.سر کار نمیرفت...همه جا کمک دست پدرم بود..از کار اداری تا بردن آوردن این و اون به تمام معنا مثل ی کوه کنارم بود.... بعد دو روز مادرم علایم نشون داد و کم کم از کما دراومد...همون موقع قربونی کشتیم که شکر خدا از کما دراومد... پزشکش گفت بعد یک روز باید از بخش آی سی یو منتقل بشه وی آی پی جون آی سی یو عفونیه و برای ریه های مادرتون خوب نیس...آخه مادرم از همون شب که سطح هوشیاریش پایین اومده بود با دستگاه تنفس میکرد از این لوله بزرگا تو دهنش بود.... خلاصه نمیگم چقدر خوشحال بودیم..مادرم منتقل شد وی آی پی.... چه روزی بود از شادی میخواستیم بال دربیاریم..ی اتاق جدا با ی پرستار پرایوت تمام وقت پدرم اونجا براش گرفت تا خیال ما راحت باشه... آخه هیج دیدی نداشتیم که چجوری باید بهش رسیدگی کنن..من تمام این دوران رو سر کار نمیرفتم...روز اول که مادرم تو کما بود رفتم کارخونه و به مدیرعاملمون همه چیز و توضیح دادم گفت تا هروقت بخوای میتونی نیای اما سعی کن قوی باشی شاید این زمان طولانی بشه این تازه اول راهه پس سعی کن بعد از ی مدت صبح تا ظهر رو بیای..گفتم چشم.

تو اتاق مادرم باید دست ضدعفونی میکردیم لباس عوض میکردیم و خیلی بهش نزدیک نمیشدیم آخه ریه هاش آّب آورده بود بس که لوله داخل دهنش بود و این خطرناک بود... میدونین بچه ها وقتی که خیلی ببخشید بهیار اومد مادرم و تمیز کنه زار زار گریه میکردم آخه باورم نمیشد مادرم از اوج اقتدار و سلامت به این روز افتاده...

 خلاصه مادرم بهتر شد اما همچنان تحت مراقبت ویژه بود..حتی غذا نمیتونست بخوره قدرت بلع نداشت با گاواژ بهش دارو و تغذیه میدادن...اینقدری که من تو اون دوران مقاله و مطلب پزشکی خوندم تو دوران تحصیلم درس نخوندم....اسپری خارجی ضد زخم سفارش دادم واسش و پشتشو میمالیدم بس که رو تخت بود.. چقدر بی حال 

و بی جون نگاهم میکرد...دلم تیکه تیکه میشد به اون نگاه کردنش... شب دوم اومدنش به وی آی پی پرستارش نزاشت کسی بمونه گفت برید با خیال راحت از بخش ایراد میگیرن کسی جز پرستار مخصوصش بمونه...زورمون نرسید و برگشتیم..صبح خواهرم زودتر رفته بود سر بزنه دیده بود مادرم به سختی نفس میکشه و داره کبود میشه...خلاصه جیغ میزنه  هرچی پزشک و پرستار تو اون بخش بوده میریزن سر مادرم و مادرم مجدد منتقل میشه آی سی یو...سر سهل انگاری پرستار شیفت شب که نگفته به شیفت صبح که این مریض ریه هاش آسپیره کرده و حتما باید ساکشن بشه...مادرم رسما دوباره رفت زیر دستگاه....

پدرم خون راه انداخت تو اون بیمارستان..اما مگه واسه ما مادر میشد...کار به ریاست بیمارستان و اینا کشید و عذرخواهی پشت عذرخواهی..

به زندگیم خوش اومدی....

خلاصه اون شب رسما همه  گفتیم مادرمون زبونم لال رفت....

در کمال ناباوری فردا صبح که رفتیم بیمارستان فهمیدیم مادرم و از دستگاه جدا کردن و میتونه خودش نفس بکشه... به من گفتن یکم ژله واسش بگیر باید کم کم به بلعش کمک کنیم...دوباره بعد ثبات شرایطش فرستادن وی آی پی و این بار با وسواس خاصی ما خودمون پرستار انتخاب میکردیم و بالا سر مامان بود..تمام طول روز تا ساعت 10 شب پدرم از بیمارستان جم نمیخورد...عاشق مادرم بود و خونه بی مادرم واسش مثل جهنم بود...

مادرم شکر خدا بهتر شد چون عمرش به دنیا بود و بعد از 26 روز وحشتناک از بیمارستان ترخیص شدو اومد خونه..واسش کلی وسایل آی سی یو خریده بودیم که خدای نکرده اگه لازم شد کارای اورژانسی رو خودمون انجام بدیم...یک هفته هم با هزینه بیشتر پرستار شب و روز ویژه آی سی یو گرفتیم تا یاد بگیریم باید چیکار کنیم..سرتون و درد نیارم که رفته رفته اوضاع بهتر شد اما من که تنها بچه تو خونه بودم بیشتر تحت فشار بودم از ی طرف مهمون داری از ی طرف مریض داری از ی طرف پخت و پز و از ی طرف فکر و خیال ازدواجم...

خلاصه با همه زحمت ها دوندگی ها و تلاش های پدرم امروز مادرم میتونه با عصا راه بره و کمی صحبت کنه و این برای ما یعنی معجزه!!!چون مادرم رسما جواب شده بود..

تو اون گیر و دار بعد اومدن مامان خانواده سپهر اومدن خواستگاری و بله برونمون برگزار شد..تو بله برونم رسما همه کارها رو دوش خودم بود..درسته خواهرم کمک میکرد اما دست تنها بودم باز و خیلی سختتی کشیدم..

هفته بعدش هم عقد کردیم..میدونید بهترین امتحان سپهر دوران ناراحتی غم پرخاشگری من بود که سرافراز بیرون اومد..دست و دلباز خرید میکرد...مهربون رفتار میکرد..به همه خانواده و اقوامم احترام میگذاشت و یجورایی رسما شد داماد نمونه پدرم..

امروز که تایپ داستان زندگیم داره تموم میشه دوران نامزدی خوبی دارم درسته بیشتر طول روز سر کارم و بعد به مادرم رسیدگی میکنم اما مردی کنارم قرار گرفته که بودنش دنیا دنیا آرامشه واسم و خداوند و شاکرم که ازدواجم با محسن سر نگرفت چرا که الان به افکار و دلایل انتخاب اون موقع ام خندم میگیره...

مادرم رو به بهبودیه و من عاشق تر از قبل خدمتگزاریشو میکنم و دعای خیرش روز به روز گشایش بیشتری تو زندگیم ایجاد میکنه.. ببخشید که خیلی زیاد نوشتم...این یکبار نوشتن خاطرات به ویژه خاطره مریضی مادرم انگار کمک کرد تا این موضوع رو تو ذهنم ببندم چون هر شب با مرورش کلی اشک میریختم.مرسی که وقت گذاشتین دوستان عزیز.

به زندگیم خوش اومدی....
قبل از هر چیزی باید بگم تو سایت نمونه ای.  ممنون که تیکه تیکه نفرستادی و سر کارمون نذاشتی به خ ...

ممنون دوستم..دوست نداشتم بچه ها اذیت بشن.

به زندگیم خوش اومدی....

خیلی زیبا بود.تحت تاثیر قرار گرفتم،👍👍👍👏👏👏👏👏👏

براووووو

زنده باشن همه مادرها ایشالا

عالی بووودد عالی.

عشقتووون مستدااام👏👏👍❤❤❤❤

آی لاو یو تخم هن!🍳
خیلی زیبا بود.تحت تاثیر قرار گرفتم،👍👍👍👏👏👏👏👏👏 براووووو زنده باشن همه مادرها ایشالا عالی ب ...

مرسی عزیزم .ممنون که وقت گذاشتی..

به زندگیم خوش اومدی....
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687