امشب برام از اون شبهای مسخره بود
اول با مامانم بحثم شد البته اون گیر داد منم جواب ندادم و بعد اومدم خونمون
بعد شوهرم دیروقت اومد از سرکار طفلی
شامو خورد و گفت قلبش درد میکنه . هرکاری هم کردم دکتر نرفت خوابید
با بدبختی بچه ها رو خوابوندم
خودمم خسته کوفته