اومدم قهر بخاطر خوردن عرق شوهرم که با دوستاش رفتن تفریح خورد خودش اومد بهم گفت
از اینکه خانوادش دم دیقه تو کارهام نظارت دارن ازاینکه جلو شوهرم میگیرین غذا چی دارین بعد بهم زنگ میزنه سگ این غذا رو میخوره بیاین پایین خودم شام درست کردم بیا بخورین
دیگه خسته شدم از خونه زدم بیرون شوهرم مث چی گرفتن زدن تو سرش که بیهوش شد یعنی خواستن آدمش کنن الان بدبخت رو تخت بیمارستان افتاده شوهرم خودش خیلی مقصره اگه یه لباسی هم بخرم باید مادرش اون لباسو ببینه نظر بده دیگه تصمیم جدیه برا طلاق خانواده ام پشت هم هستن ولی نمیتونم دوسش دارم ۳ ماه عروسی کردم با خانواده شوهرم تو یه ساختمان زندگی میکنیم ما طبقه بالایم
فقط دعوا کنیم شوهرم خبرشون میده برا یه روز خوب که نمیان فقط موقع دعوا اگه یه کار جدیدی انجام بدم قالی جاب جا کنم شوهرم به خانوادش میگه آنقدر حرف و دهنش نمیوایسه