بخاطر سختی خونه ازدواج کردم ، آزارم میدادن هنوزم میدن
بخاطر شوهرم از کار دلبخواهم گذشتم ، به کار خیلی پایین تر رضایت دادم
مورد تمسخر واقع شدم از آشپزی از کار از درس از قیافه و ...
بخاطر شرایط زندگی بچه مو سقط کردم عزیز دلم و جیگر گوشه مو ...
دلم میخواست یجایی یه کسی بهم گوش میکرد نگرانی هامو درک میکرد، یجا برای یه لحظه کسی تو مشکلاتم کمکم میکرد
خدا رو هزار بار قسمش دادم که مرگ مو زود برسونه ، نذر کردم ، نذری دادم برای مرگ خودم
انگار حتی عزرائیل هم منو فراموش کرده
خدایا خیلی دلم شکسته و گرفته یه نگاه به من بکن خیلی بی کسم