سلام.
من در دوران مجردیم خیلی تنها یودم یعنی خواهر نداشتم. با مامانم هم خوب لودم ولی نه از اون مادر دخترایی که خیلی باهم جور باشن.معمولی بودیم.خیلی جاها از دستشون ناراحت میشدم ولی احترامشونم داشتم. همیشه امید داشتم عشقی بیاد تو زندگیم. هنوز هم که سنم از سی سال گذشته هم یاد خاطرات خوب مجردی می افتم هم خاطرات بد هم دارم.
الان چند ساله ازدواج کردم. شوهرم مرد کاریه .از خرج خونه و احتیاجات من و بردن و اوردنم کم نزاشته. یه اخلاقای بدی داره که اونو فعلا کاری باش ندارم.
دلم میخواست بام عاشقانه تر رفتار کنه. ولی بر عکس برادرهام که فکر زندگی خودشونن و اولویتشون همسراشونن. شوهرمن خیلی فکر خانواده خودشه و خاهرشو خیلییی دوست داره. یه بیرون هم که میخواییم بریم دلش پیش خواهرشه جداشده. نه که با من بد باشه. ولی دلش پیش خواهر یا پدر مادرشه. مدام سر کاره. یه روزمکه تعطیله حتما چند ساعتی میره خونه مادر و خاهرش.
من کم کم دارم کم میارم. سرم به کار و درس خوندن و فیلم و کتاب گرمه ولی بعضی وقتا خیلی خیلی دلم میگیره . احساس تنهایی شدید میکنم.
به شوهرم هم دیگه عشقی ندارم. چون خیلی جاها دیدم عشقش به خواهرش نسبت به من بیشتره .
شماها چطورید؟ شماهم تنهایید؟ رابطتون با شوهر یا برادر چجوریه؟ دورتون شلوغ هست یا نه ؟من چکار کنم😔