آره
یکی دیگه خواهرزادش همرامون بود، بیرون بودیم که من حالم بد شد
قرار بود این خواهرزادش رو برسونیم که اون یکی خواهرزادش زنگ زد بهش گفت میام پیشت دایی جون
بعد ک داشتیم میرفتیم بیمارستان گفت بعد بیمارستان بریم اونجا گفتم من حالم خوب نیس گفت پس تورو میرسونم بعد میرم
بعد من حالم با آمپولی که دکتر داد اوکی نشد دکتره دوباره سرم و آمپول نوشت
بعد شوهرم گفت واقعا واجبه برا یه سردرد
منم دیدم اینطوری میکنه گفتم منو برسون خونه
یعنی حتی صبر نکرد من کلیدمو از کیفم در بیارم سریع رفت
ساعت هم ۱۲ شب بود کوچه خلوته خلوت