2777
2789
عنوان

زندگی نامه

65 بازدید | 4 پست

این زندگی نامه یکی از آشناهای نزدیکمون که نزدیک ۷۰ سالشه هست و من واقعا از زندگی ایشون موندم که چه سختی هایی تحمل کرد و هنوز چقدر قشنگ در مورد گذشته‌ش و آدماش حرف میزد و من واقعا حیفم میاد اگه نخونیدش(با ذکر اینکه اجازه گرفتم از صاحب خاطره اینجا براتون مینویسم):

                                                                            :Ch1

ششمین بهار زندگی‌م بود که عمویم با عجله و هراسان از در وارد خانه شد و چیزی را به آرامی در گوش زینت بانو زمزمه کرد و همسر او  شیون کنان به سر و صورتش چنگ مینداخت و دائما ذکر طفل یتیم و بدشانس را سر میداد در آن سال ها هنوز با معنای یتیم آشنا نبودم و در نظرم کلمه ای حقیر و بی ارزش می نمود .من از شیون و زاری زن ها و طفل هایی که کم و بیش در حال جمع شدن دور و بر خانه بودند در خود فرو رفته بودم و چشم به راه انتظار مادری را میکشیدم که به دنبال آب و نانی صبح خیلی زود از خانه بیرون زده بود و اینک در غیابش خانه پر از مهمان های ناشناس و ناخوانده شده بود.

پرسان پرسان از در و همسایه و دوستان مادرم سراغش را میگرفتم و با هربار که صدایشان میزدم صدای گریه و ناله زنان بالا می‌گرفت و من دلیل این را نمی‌دانستم تا اینکه از لا به لای سخنان کودکان و زنان متوجه تلخ ترین خبر زندگی‌م شدم خبری که تمام زندگی من را دچار تغییر کرد و سرنوشتم از همان روز به کل تغییر کرد اری بی شک آن تلخ ترین خبر زندگی من بود، مادرم دوری پدرم را طاقت نیاورده بود و او نیز پس از یک ماه به سمت آغوش پدرم پرواز کرده بود و من دوباره داغ از دست دادن عزیزی را همچون دوستی دیرین در آغوش گرفتم.

 گویا زندگی با تمام توانش مصیبت هایش را بر سر من خالی میکرد.

هفتمین روز از مرگ مادرم مصادف با چهلمین روز فوت پدرم بود.از گوشه و کنار خانه آقاجان خدابیامرز زمزمه هایی درمورد محل سکونت جدیدم می آمد و هربار که به طرف مادربزرگ یا عمه ها میرفتم با انزجار از من رو می‌گرفتند شاید بخاطر مادرم بود چون کمابیش شنیده بودم که مریم خانم همسر آقا موسی و خواهر زاده مادر جان قرار بود که با پدرم ازدواج کند اما زمانی که پدرم در ایام سربازی به سر می‌برد دلش به گیسوی پرپشت دخترک کرد زبان گره می‌خورد و با عقدی بی سر و صدا دست اورا گرفته و به دیار مادری خود بازگشته بود از زبان زینت بانو که دوست دیرینه مادرم بود شنیده بودم که آن زمان دعوایی سخت پیش آمد و مادرجان تا سال های سال با پدرم سخن نگفت و مادرم را از خود راند و برخلاف فاطمه و زهرا که در آغوش او بزرگ شدند من حتی یک بار هم دست پر مهر اورا سمت خود نداشتم اما با وجود نگاه مهربان مادرم ابایی نداشتم اما اینک که او مرده بود به جز عمو جان و زینت بانو باقی همانند دیو هایی دو شاخ در نگاهم مینمودند که هر دم منتظر زمانی بودن که با زبان مار مانند خود زهر و کینه خود را به جانم بریزند و در این میان فقط آغوش زینت بانو بود که تیمار درد هایم بود بی شک بدون آغوش گرم او و نگاه صادق و مهربانش تحمل این روز ها حتی از مرگ هم سخت تر میشد

سه تابستان از مرگ مادرم نگذشته بود و من نه سال داشتم و اکنون به قول زینت بانو به همان زیبایی مادرم بودم و از در و همسایه خواهان و خواستگار های زیادی داشتم اما هم زینت بانو و هم عمو جان معتقد بودند که من سن کمی داشتم و هنوز باید مهمان خانه آنها میبودم .

سه سال پیش که مادرم فوت شد عمو جان یادگار برادر را برداشته بود و در نزد خود بزرگ میکرد عمو جان هم به الگو از پدر همانند مجنون دوست دار لیلی خود زینت بانو بود و همچون پروانه ای به دور او می‌گشت و با وجود اینکه پس از ۲۰ سال آنها باهم صاحب بچه ای نشده بودند هرگز راضی به همسر گرفتن نشد و مرا همچون فرزند خود عزیز می‌داشت و بزرگ میکرد پس از فوت پدر و مادرم داشتن آنها بزرگ ترین شانس زندگی من بود.

در یک روز مهمانی غیر منتظره درب خانه عمو جان را کوبید و من پس از سه سال با بانویی رو به رو شدم که نام خاله را یدک می‌کشید و شباهتی غیر قابل انکار به مادرم داشت ناخودآگاه اشک از دیدگانم به دلتنگی مادر جاری شد و پس از ساعت ها اشک و بغض خاله جان لب به سخن گشود و هزاران بهانه میخواست مرا همراه خود به دیار مادر ببرد اما نگاهش همانند مادر و زینت بانو مهربان نبود من نمیخواستم همراهش بروم چرا که می‌دانستم زنی که مس از سه سال به یاد من بیفتد ابدا خیرخواه من و زندگی من نیست تنها یک نگاه به عمو جان کافی بود تا آن زن به اصطلاح خاله را از خانه به بیرون ببرد و آن را روانه خانه و کاشانه خود کند و بعدها شنیدم که خاله جان به قصد بردن من و ازدواج من با فرزند ارشد خود سهراب که آخرین بار در مراسم پدرش اورا دیدم در پی من آمده و قصدش از ملاقات اصلا دلتنگی و آن هزار بهانه رنگارنگ نبوده و نیست.



یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

مادرجان و عمه خانم هرازگاهی مهمان خانه عمو جان می‌شدند و مرا با نیش زبان خود مستفیض می‌ساخت و زینت بانو نیز مستثنی از آن نبود و بهانه آنها برای خون به جگر کردن زینت بانو نداشتن طفل از عمو جان بود و در یک روز پاییزی زمانی که زمین با باران و برگ های زرد و قهوه ای رنگ آمیزی میشد طاقت عمو جان طاق شد و پس از دعوایی سخت با مادر جان با من و زینت بانو سرزمین خود را رها کرد و هرچه که داشت و نداشت را با خود عازم به دیار غریب کرد تا زندگی دور از آنها را آغاز کند.

یک پاییز پس از کوچ ما به یک شهر دیگر در حالی داشتم مرغ ها را دان میدادم ناگهان پسرکی لاغر و قد بلند که موهای سرش تازه تراشیده شده بود با چشم و ابرویی مشکی از بالای دیوار به حیاط ما پرید و در مقابل نگاه بهت زده من و زینت بانو و عمو جان لبخندی دندان نما زد و از در خانه به سرعت دوید . عموجان میگفت نام آن جوانک مصطفی است و تاکنون بارها از خدمت سربازی فراری شده و جوانی پر شور و با مرام است و همسری به نام معصومه دارد که دختر حاج آقا است و چند صباحی است که پس از بدنیا آوردن امیرعلی فرزند مصطفی از فرت بیماری خانه نشین شده و آن شب به هر نحوی بود گذشت و چشمان سیاه پسرک در حافظه من به یادگار ماند.

هنوز یک ماه از آن اتفاق نگذشته بود که خبر آمد که معصومه فوت شده و من برای بار دوم با پسرک چشم سیاه رو به رو شدم و مهرش بیش از پیش در قلبم رخنه کرد اما از طرفی بابت این احساسات عجیب احساس خیانت به معصومه را اما با دیدن نوزادی ظریف و شکننده که بی مراقبت در وسط سالن رها شده بود آین احساسات عجیب را از خودم راندم و او را با شباهت به خودم یافتم زمانی که کسی جز زینت بانو را در کنارم نداشتم و از صحبت های زنان دور و بر فهمیدم که کسی خواهان آن طفل نیست و او نیز مانند من رها شده است‌

ناخودآگاه به سمت پسرک جذب شدم و با اشاره زینت بانو که خود درگیر اما نگاهش به گریه های بی پناه نوزاد بود به سمت کودک به طرفش روانه شدم و اورا در آغوش گرفتم و عطرش را عمیق نفس کشیدم و او آرام آرام ساکت شد و با نگاه آبی و عمیقش به من خیره شد لبخندی به رویش زدم و با چشم دنبال کسی گشتم که امیرعلی را به او تحویل دهم اما جز پسرک چشم سیاه که با نگاهی عجیب مرا خیره نگاه می‌کرد کسی را نیافتم پس به سمتش رفتم و طفل را به پدرش تحویل دادن و پس از خداحافظی سرسری به سمت زینت بانو رفتم بی شک این روز را هرگز فراموش نخواهم کرد.

فردای آن روز در حالی که به سمت بازار میرفتم تا خرید های لازم را انجام دهم دوباره آن جوانک سیاه چشم را دیدم که گویی بنا بود به سمت محل خدمت روانه شود اما با طفل درون آغوشش زیادی غریب به نظر میرسید ناخودآگاه میخواستم به سمتش بروم که با صدای عموجان به خود آمدم و به او نگاه کردم.او نیز چشم از آن صحنه برداشت و با من به سمت جوانک آمد و مشکلش را جویا شد پسرک پس از کمی مکث زبان گشود و من فهمیدم که تمام خانواده امیرعلی کوچک را از خود رانده و اورا علت مرگ معصومه خانم می‌دانستند و او که اکنون باید به خدمت میرفت نمی‌دانست که با طفلش چه کند و غریب مانده عمو جان کودک را از مصطفی گرفت و به آغوش من داد و گفت که ما می‌توانیم چند صباحی از او مراقبت کنیم تا خدمت او تمام شود چشمان پسرک پر از بی اعتمادی بود اما چاره ای نداشت و پس از سپردن امیرعلی به ما با خداحافظی کوتاه روانه محل خدمت شد آن روز آغاز وابستگی من به کودکی بود که سرنوشتی مشابه به هم داشتیم

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792