مادرجان و عمه خانم هرازگاهی مهمان خانه عمو جان میشدند و مرا با نیش زبان خود مستفیض میساخت و زینت بانو نیز مستثنی از آن نبود و بهانه آنها برای خون به جگر کردن زینت بانو نداشتن طفل از عمو جان بود و در یک روز پاییزی زمانی که زمین با باران و برگ های زرد و قهوه ای رنگ آمیزی میشد طاقت عمو جان طاق شد و پس از دعوایی سخت با مادر جان با من و زینت بانو سرزمین خود را رها کرد و هرچه که داشت و نداشت را با خود عازم به دیار غریب کرد تا زندگی دور از آنها را آغاز کند.
یک پاییز پس از کوچ ما به یک شهر دیگر در حالی داشتم مرغ ها را دان میدادم ناگهان پسرکی لاغر و قد بلند که موهای سرش تازه تراشیده شده بود با چشم و ابرویی مشکی از بالای دیوار به حیاط ما پرید و در مقابل نگاه بهت زده من و زینت بانو و عمو جان لبخندی دندان نما زد و از در خانه به سرعت دوید . عموجان میگفت نام آن جوانک مصطفی است و تاکنون بارها از خدمت سربازی فراری شده و جوانی پر شور و با مرام است و همسری به نام معصومه دارد که دختر حاج آقا است و چند صباحی است که پس از بدنیا آوردن امیرعلی فرزند مصطفی از فرت بیماری خانه نشین شده و آن شب به هر نحوی بود گذشت و چشمان سیاه پسرک در حافظه من به یادگار ماند.
هنوز یک ماه از آن اتفاق نگذشته بود که خبر آمد که معصومه فوت شده و من برای بار دوم با پسرک چشم سیاه رو به رو شدم و مهرش بیش از پیش در قلبم رخنه کرد اما از طرفی بابت این احساسات عجیب احساس خیانت به معصومه را اما با دیدن نوزادی ظریف و شکننده که بی مراقبت در وسط سالن رها شده بود آین احساسات عجیب را از خودم راندم و او را با شباهت به خودم یافتم زمانی که کسی جز زینت بانو را در کنارم نداشتم و از صحبت های زنان دور و بر فهمیدم که کسی خواهان آن طفل نیست و او نیز مانند من رها شده است
ناخودآگاه به سمت پسرک جذب شدم و با اشاره زینت بانو که خود درگیر اما نگاهش به گریه های بی پناه نوزاد بود به سمت کودک به طرفش روانه شدم و اورا در آغوش گرفتم و عطرش را عمیق نفس کشیدم و او آرام آرام ساکت شد و با نگاه آبی و عمیقش به من خیره شد لبخندی به رویش زدم و با چشم دنبال کسی گشتم که امیرعلی را به او تحویل دهم اما جز پسرک چشم سیاه که با نگاهی عجیب مرا خیره نگاه میکرد کسی را نیافتم پس به سمتش رفتم و طفل را به پدرش تحویل دادن و پس از خداحافظی سرسری به سمت زینت بانو رفتم بی شک این روز را هرگز فراموش نخواهم کرد.