ماهى به آب گفتا من عاشق تو هستم
از لذت حضورت، مى را نخورده مستم!
آيا تو ميپذيرى، عشق خدائيم را؟
تا اين که بر نتابى، ديگر جدائيم را؟
آب روان به ماهى، گفتا که باشد اما...
لطفا بده مجالى، تا صبح روز فردا
بايد که خلوتى با، افکار خود نمايم
اينجا بمان که فردا، با پاسخت بيايم!
ماهي قبول کرد و آب روان گذر کرد...
تنها براى يک شب، از پيش او سفر کرد
وقتى که آمدش باز، تا اين که گويد آرى
يک حجله ديد و عکسى، بر آن به يادگارى
خود را ز پيش ماهى، ديشب که برده بودش
آن شاه ماهى عشق، بى آب مرده بودش!
ناليد و يادش افتاد، از ماهى آن صدايي...
وقتى که گفت با عشق، ميميرم از جدايى؛
ای کاش آب می ماند، آن شب کنار ماهی
ماهی دلش نمی مرد، از درد بی وفایی
آری من و شما هم، مانند آب و ماهی...
یک لحظه غفلت از هم، یعنی همین جدایی!
🌱 . .