منو خواهرم ازدواج کردیم امروز منو پدر و مادرم خونه خواهرم بودیم که یک دفعه خواهرم گفت من توقعی از بچم ندارم که وقتی پیر شدم مریض شدم از من مراقبت کنه چون همینجور که خودم نمیخوام مراقب کسی باشم دوست ندارم بچمم ازم مراقبت کنه خیلی اون لحظه غم بزرگی نشست تو نگاه پدر و مادرم خیلی ناراحتم از عصری از حرف خواهرم من ناراحت شدم حتی خواب نمیرم
هر چه دلم خواست همان میشودچون از خدای مهربونم میخوام.خدایی ک از رگ گردن نزدیکتره.خدایی ک از پدر و مادر مهربونتره.خدایی ک از همه کس و همه چیز قدرتمندتره