ی روز توی ایسنا اتوبوس. بودم،دیدم یه دختر بچه ب مامانش میگه مامان واسم کیک میخری مامانش میگفت،میترسم اتوبوس بیاد جابمونیم و خلاصه براش نمیخرید.کم کم دختره شروع کرد گریه ک کیک میخواد ولی مامانش اهمیتی نمیداد.کم کم زجه میزد و چجور مثل ابر بهار گریه میکرد.
من دلم واسش سوخت،یه کیک از داخل کیفم بیرون آوردم جلوی دختره بازکردم و شروع کردم به خوردن کیک