این یه دکلمه ست از احسان افشاری و علیرضا آذر
"احسان افشاری"
من ریزه کاریهای بارانم
در سرنوشتی خیس میمانم
دیگر درونم یخ نمیبندی
بهمنترین ماه زمستانم
رفتی که من یخچال قطبی را
در آتش دوزخ برقصانم
رفتی که جای شال در سرما
چشم از گناهانت بپوشانم
ای چشمهای قهوه قاجاری
بیرون بزن از قعر فنجانم
از آستینم نفت میریزد
کبریت روشن کن بسوزانم
از کوچههای چرک میآیم
در باز کن سر در گریبانم
در باز کن شاید که بشناسی
نتهای دولا چنگ هزیانم
یک بیکجا درمانده از هر جا
سیلی خور ژنهای خودکامه
صندوق پُست پَست بی نامه
یک واقعا در جهل علامه
یک واقعا تر شکل بی شکلی
دندانههای سینِ احسانم
دندانهام در قفل جا مانده
هر جور میخواهی بچرخانم
سنگم که در پای تو افتادم
هر جا که میخواهی بغلتانم
پشت سرت تابوت قایقهاست
سر بر نگردان روح عریانم
خودکار جوهر مردهام یا نه
چون صندلی از چهار پایانم
میخواهی آدم باش یا حوّا
کاری ندارم من که حیوانم
یک مژه بر پلکم فرود آمد
یک میله از زندان من کم شد
تا کـــش بیاید ساعت رفتن
پل زیر پای رفتنم خم شد
بعد از تو هر آیینهای دیدم
دیوار در ذهنم مجسم شد
از دودمان سدر و کافوری
با خنده از من دست میشوریی
من سهمی از دنیا نمیخواهم
میخواستم حالا نمیخواهم
این لالهی بدبخت را بردار
بر سنگ قبر دیگری بگذار
تنهاییام را شیـر خواهم داد
اوضاع را تغییر خواهم داد
اندامی از اندوه میسازم
با قوز پشتم کوه میسازم
باید که جلاد خودم باشم
تفریق عداد خودم باشم
آن روزها پیراهنم بودی
یک روز کامل بر تنم بودی
از کوچهام هرگاه میرفتی
با سایهی من راه میرفتی
ای کاش در پایت نمیافتاد
این بغضهای لخت مادر زاد
ای کاش باران سیر میبارید
از دامنت انجیر میبارید
در امتداد این شب نفتی
سقط جنونم کردی و رفتی
در واژههای زرد میمیرم
در بعدازظهری سرد میمیرم
باید کماکان مرد اما زیست
جز زندگی در مرگ راهی نیست
باید کماکان زیست اما مُـرد
با نیشخندی بغض خود را خورد
انسان فقط فوّارهای تنهاست
فوّارهها تُفهای سر بالاست
من روزنی در جلد دیوارم
دیوار حتما رو به آوارم
آواره یعنی دوستت دارم...
آوار کن بر من نبودت را
با "روت" نه ، با فوت ویرانم
از لای آجرها نگاهم کن
پروانهای در مشت طوفانم
طوفان درختان را نخواهد برد
از ابر باران زا نترسانم
بو میکشم ، تنهایی خود را
در باجهی زرد خیابانم
هر عابری را کوزه میبینم
زیر لبم ، خیّام میخوانم
این شهر بعد از تو چه خواهد کرد ؟
با پرسههای دور میدانم
یک لحظه بنشین برف لاکردار
دارم برایت شعر میخوانم