من و شوهرم تو خونه ی پدر و مادر من زندکی میکنیم تو طبقه دوم.مسعله ای پیش اومد که دلمو حسابی شکوندن ازشون انتظار نداشتم.شوهرم بشون خوبی میکنه اونا به چشمشون نمیاد و پشت سرش حرف میزنن.حالا اومدیم خونه پدر شوهرم یه شب مهمونی.من حالم ازون خونه ی خودم که بالای بابام ایناست بهم میخوره دوست ندارم فردا باشون روبرو شم اینقد ازشون ناراحتم.خونه پدر شوهرمم یه شهر دیکست.حالا به مادر شوشو گفتیم من فردا میخوام بمونم گفت راه شوهرم دور میشه دوباره از سرکار بیاد اینجا.اینم انگار دوست نداره من بمونم.شما جای من بودید میموندید یا فردا میرفتید؟مث اواره هام.یه خونه ندارم که توش ارامش داشته باشم