شاید بگید همش تایپیک غمگین میزاری
ولی غیرازاینجاکسی و ندارم که حرف بزنم
همیشه تنها بودم یادمه از کلاس اول آرزو داشتم بابا یامامانم بغلم کنن بوسم کنن ولی همیشه می گفتن دیگه بزرگ شدی همین حرفا باعث شد بزرگتراز سنم رفتارکنم
هرکاری می کردم رضایتشو بدست بیارم از معدل ۲۰گرفته تاشش صبح که بیدارمی شدم جارو می زدم صبحانه وچای درست می کردم ولی هیچ وقت نه تنها تشویقم نکردن بلکه می گفتن خوب نیستی
تا سال کنکور که باالتماس وگریه یه مشاوره ی بدردنخوربرام گرفتن وهمش می گفتن تو چیزی قبول نمیشی وقتی دولتی اوردم بجای خوشحالی گفتن بدردنمی خوره
وقتی بخاطر کمبود محبت و اعتمادبنفس یا چهارتاجمله ی عاشقانه ی پسری عاشقش شدم و هرچقدرخیانت می کرد می گفتم حتما تقصیرخودمه خودم کم گذاشتم وقتی به خانوادم گفتم بجای کمک توخونه زندانیمکردن وچقدرتحقیرم می کردن تااینکه اینقدر خسته شده بودم که به اولین خواستگارم بله گفتم و بابام بااینکه ازاین وصلت راضی بود ولی جلو نامزدم و خانوادش بهم گفت هیچ وقت حق نداری برگردی وگرنه اسمتم نمیارم
و من موندم ورفیق بازی ،لجبازی،غرور،بچه ننه بودن همسرم
خیلی وقتا فکر خود+++کشی به ذهنم می رسید اخرش افسردگی شدید گزفتم دچار توهم شدم
همسری که حتی زنداداشش از همسرخودش عزیزتره
خیلی احساس تنهایی می کنم چقدرخوبه ادم تکیه گاه داشته 🥺