2777
2789
عنوان

برای همیشه قیدش رو زدم ...........😔😔😔😔

114172 بازدید | 1167 پست

سلام دوستان گلم بلاخره اومدم با دو تا داستان جدید و زیبا 🌷

هر دو داستان بر اساس زندگی واقعی هست .

داستان اول بسیااار کوتاهه زود هم تموم میشه و داستان دوم هم نوشته ناهید گلکار هست که داستان واقعی مادربزرگ شون رو روایت میکنند و به صورت کتاب چاپ شده و طولانیه اما پر از نکات آموزنده هست امیدوارم که خوش تون بیاد .

عزیزانی که خواسته بودند تگ‌ شون کنم لا به لای داستان ها یا در پایان داستان ها سعی میکنم تگ شون کنم.

پیشاپیش از صبوری تون سپاس گزارم.🙏🏻🌷


من دخترسوم خانواده بودم.دوتا خواهربزرگترم ازدواج کرده بودن ویک برادر ودو خواهر کوچکتر از خودم هم داشتم.تا کلاس هشتم درس خوندم وچون به درس علاقه نداشتم ترک تحصیل کردم.بابا ومامانم هم مخالفتی نشان ندادند.


ظاهر زیبایی داشتم وخواستگاران زیاد.

اما هربار با بهانه ای جواب رد میدادم. بیست سالم شد وپدرم به خاطر عارضه قلبی در گذشت ومن به خاطر مشکلات مالی مجبورم شدم کاری پیدا کنم.با سوادی که من داشتم هیج جا برایم کار پیدا نمیشد.

ظاهر وتیپم طوری بود که همه فکر میکردن دانشجو هستم.بالاخره با معرفی یکی از اقوام در مطب پزشکی به عنوان منشی مشغول کار شدم.اوایل از درآمدم رضایت چندانی نداشتم اما به مرور وبا گذشت زمان با دکتر پارسا دوست شدم.او هم هوای مرا داشت وهربار به سفر میرفت برایم هدیه می آورد.گاهی مبلغی بیشتر از حقوق ماهانه به حسابم واریز میکرد.

کم کم تزریقات را یاد گرفتم وتوی مطب علاوه بر منشی بودن،آمپول وسرم بیماران را تزریق میکردم وپول بیشتری به دست می آوردم.وقتی دکترپارسا از مدرک تحصیلی ام سوال کرد،به دروغ گفتم دیپلم دارم. میترسیدم کارم رواز دست بدم. برای همین پول زیادی دادم تا مدرک دیپلمی برایم درست کردن.

وقتی همه بیماران رفتن،دیر وقت بود که پارسا صدایم زد؛اون شب پرسیدحیف شما نیست.دختر به این زیبایی.

چرا ادامه تحصیل نمیدی ؟

من ساده دل چقدراز اینکه از زیباییم تعریف کرده بود،خوشحال شدم.

یک روز برای اولین بار همراه یکی از دوستانم پیش خانمی رفتیم وفال قهوه گرفتیم.فال را به نیت پارسا گرفتم.اون خانم گفت: خیلی شمارو دوست داره.حتی به ازدواج با شما فکر میکنه.باورم نمیشد روزی همسر دکتر پارسا بشوم.

مانتو وشال جدیدی پوشیدم وعطر ملایمی استفاده کردم ودیگه حسابی به ظاهرم میرسیدم.ساعت نه شب باید به خانه برمیگشتم.اون شب پارسا برای اولین بار منو بوسید.کم کم معاشقه های ما شروع شد وهرشب بعد از تعطیل شدن مطب،کلی عشق وحال میکردیم.هفت سال گذشت ومن خیلی وابسته پارسا شده بودم.اما کم کم از وعده وعید ها واین همه انتظار خسته شدم.توی این هفت سال مدام پیش فالگیرها میرفتم ویک جورایی به گرفتن فاال اعتیاد پیدا کرده بودم وآنها هم هربار مرا امیدوار میکردن که پارسا به خواستگاریم می آید....


امیرعلی من ۴ سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 

مهد گذاشتمش ولی بدتر شد، تازه پرخاشگر هم شد. یکی از مامانا آقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

 یه تیم ۱۰۰ نفره آنلاین از روانشناس، گفتار و کار درمانگر تخصصی برای کوکان تا ۷ سال هستن. بعد 20 جلسه مشکلات پسرم حل شد 😍🙂

 هر مشکلی دارید قبل از هرکاری از اینجا نوبت غربال ۱۰۰٪ رایگان بگیرید 

پارسا بهم قول داد که بزودی همراه خانواده اش به خواستگاریم بیاد.خانواده اش در شهر دیگه ای ساکن بودند ومن لحظه شماری میکردم هرچه زودتر خانواده اش را ببینم .بالاخره انتظارم به پایان رسید.مادر وخواهر پارسا با جعبه ای شیرینی به خانه مان آمدن.اما نمیدونم چرا پارسا همراه آنها نبود.مادرش سلام واحوالپرسی کردوگفت باید با مهشید جون تنهایی صحبت کنم.

2803

مادرش اول کلی از من تعریف کرد وگفت شما با این ظاهر زیبا مسلما خواستگارهای زیادی دارید.از قدیم گفتن کبوترباکبوتربازبا باز.حقیقتش با این وصلت مخالفم واجازه نمیدم این وصلت سر بگیره.پسرم سالها درس خونده وپزشک شده،باید بایکی هم شأن خودش ازدواج کنه.درسته خیلی زیبایی ولی مدرک نداری.چه رسد به اینکه کسی از اقوام بفهمه شما منشی پارسا بودی.ازتون خواهش میکنم یه جای دیگه کار پیدا کنید.هرچقدر پول هم بخوای،بهت میدم.فقط از پسرم دورباش.

مادروخواهر پارسا رفتن ومن خودم را توی اتاقم حبس کردم.اینقدر گریه کردم که نمیدونم کی خوابم گرفت.روز بعد هم به مطب نرفتم.پارسا تماس گرفت وعذر خواهی کرد.اصرار داشت همدیگر را ببینیم.تصمیم گرفتم برای آخرین ببینمش اما وقتی به مطبش رفتم دوباره خام حرفهایش شدم وقول داد مادرش را راضی کند. به محض اینکه چند روز تعطیلی داشت به شهرشان میرفت.مادرش بلافاصله در شهرخودشان دکتری را به عقد دائمش درآورده بود وپارسا این موضوع را ازمن مخفی کرده بود وروزهای تعطیل پیش همسرش میرفت.خیلی اتفاقی از یکی از دوستانش شنیدم.باورم نمیشد.او هم تمام عکسهای جشن عقد پارسا وهمسرش رابرایم فرستاد.نمیتونم بگم چه حالی داشتم.برای همیشه از مطبش رفتم وپارسا هم مدتی بعد به شهرشان رفت و الان هم فرزند پسری دارد.بهترین روزهای عمرم وجوانیم به خاطر حماقت وسادگیم گذشت .خواستگاران خیلی خوبی را از دست دادم.دیگه هرگز کیس مناسبی برایم پیدا نشد ومن هم برای همیشه قید ازدواج را زدم.کاش وقتی ترک تحصیل میکردم،پدر ومادرم مانعم میشدن.کاش به راحتی خام حرفهای دلفریب پارسا نمیشدم.کاش اون همه پول صرف فاال قهوه های دروغین نمیکردم .اما افسوس وصد افسوس که آب رفته هرگز به جوی بازنخواهد گشت.


وقتی یازده سالم بود , منو به مردی هفتاد ساله که زنش مرده بود , شوهر دادن ... به همین سادگی ….......


نه کسی نظر منو پرسید , نه صلاحم رو در نظر گرفت ...

آقام کارگری ساده بود و درآمد کمی داشت ... پس وقتی زن های محلی منو برای اون پیرمرد پولدار در نظر گرفتند , نه نگفت ……

نمی دونم شاید ته دلش راضی نبود چون اون منو خیلی دوست داشت و همیشه به من می گفت تو نمک زندگی منی ...

آقام از وقتی مادرم مرد , دیگه نه کسی خندشو دید , نه حرف خوبی ازدهنش دراومد و نه درست و حسابی سر کار می رفت ...

و حالا با این وصلت هم یه پولی گیرش می اومد هم یه نون خور از سفره ش کم می شد .



از این که از خانه ی پدریم با همه ی بدبختی هایش می رفتم , راضی نبودم ... شاید در اون شرایط دلم برای خواهرهایم می سوخت که با همان سن کم از اونا مراقبت می کردم و بی خیالی آقام که جز غصه خوردن برای زنش که روی دستش مرده بود , کاری نمی کرد ... بیشتر از هر چیز آزارم می داد ...


اون روزا من و دو خواهرم , رقیه و ربابه کارمان صبح تا شب خاله بازی بود  ... عروسی می گرفتیم و بچه می زاییدیم ... بچه های ما عروسک های پارچه ای بودند که مادرم دوخته بود و حالا بسیار کهنه و بدشکل شده بودند ...

ولی ما اونا رو با علاقه بغل می گرفتیم و به خانه ی هم می رفتیم و نقش یک زن خونه دار و مادری مهربان رو بازی می کردیم ...


2804

و این تمام تصور من از شوهر کردن بود و بس ...............….


تا روزی که بلقیس به خانه ی ما اومد تا با آقام حرف بزنه ... زنی که همه کاره ی محله ما بود ... او راوی بین خونه ها بود ... هر مراسمی در محله برگزار می شد او را خبر می کردند و او به جای کارت دعوت و تلفن مثل برق همه رو خبر می کرد ...

و این او بود که می دانست کدام دختر به درد کدام پسر می خورد و تقریبا بیشتر وصلت ها توسط او انجام می شد .

آقام تو ایوون نشسته بود و تریاک می کشید که او آمد ... وارد خونه که شد رقیه پیرهن منو کشید و با سر اونو نشون داد ... هر دو رفتیم پشت در تا ببینیم چی شده ...

آقام از جاش جم نخورد ... سرشم بالا نکرد ...

بلقیس سلام زیر لبی کرد و منتظر شد ...

بازم آقام تکون نخورد ... او به زور خودشو از ایوون بالا کشید و گفت : چه خبر عبدالله ؟

من و ربابه با کنجکاوی گوش وایسادیم تا بفهمیم بلقیس برای چی اومده ولی او سرش را نزدیک آقام برد و آهسته زیر گوشش حرف می زد …..

تا بالاخره صداشو بلند کرد که : چرا چونت رو بالا می ندازی ؟ ….

دخترت تو روغن و عسل می افته ... به مال منال می رسه ... اونوقت تو ناز می کنی ؟ فقط بسه که حاجی رو راضی کنه …..

آقام دستی به ریشش کشید و گفت : نه نمی دم ... حاجی خیلی پیره ... خونه شم خیلی شلوغه ... همه ی بچه هاش با عروس و داماد تو خونه ی اونن ... نه نه , نمی دم .

بلقیس چند دندون محکم به سقزش زد و با صدای بلند گفت : ای بابا بچه هاش چیکار به دختر تو دارن ؟ سرشون به کار خودشونه …


حاجی یکی رو می خواد که تر و خشکش کنه ... پولم می ده ... حالا دیگه توام کشش نده ... بگو چقدر می خوای ؟

آقام با کسالت صورتش رو خاراند و سرش رو میون دو پا فرو کرد ولی حرفی نزد ….

بلقیس با بی حوصلگی داد زد : ای بابا حرف بزن دیگه ... یا آره یا نه … والله تو سر سگ بزنی دختر پیدا میشه ... چقدر لفتش می دی ؟ یک کلام به صد کلام ... بگو چقدر می خوای ؟

آقام ساکت بود و سرش رو بلند نمی کرد ...

بلقیس چادرش رو جمع و جور کرد ... دوباره چند دندان به سقزش زد و سرش رو به علامت اینکه چی شد تکون داد و گفت : خوب ؟ خوب ؟

آقا جون صورتش پر از غم بود ... سیگارش رو از زیر گلیم درآورد و چند بار محکم به زمین زد تا توتونش فشرده تر بشه ... بعد زبونش رو کشید کنار اون و در همون حال گفت : چه عجله ای داری ؟ حالا صبر کن ...

بلقیس با بی حوصلگی دست هاشو کوبید رو هم و گفت : یا می دی یا نمی دی ... بگو چقدر می خوای ؟ حاجی منتظره ... بگو بهش بگم ...

آقام سیگارش و روشن کرد و پُک محکمی به اون زد و گفت : برو بپرس چقد می ده ؟

بلقیس این حرف رو به علامت رضایت گرفت و از جا پرید و در حالی که نمی توانست جلوی خوشحالی خودش رو بگیره , پرسید : بگو چقدر می خوای , من به حاجی می گم .. اگه قبول کرد بهت خبر می دم ... اگه نکرد , می رم سراغ یکی دیگه …

آقا جون شانه ها رو بالا انداخت و گفت : من نمی گم ... برو بپرس اگه صلاح دیدم می دم وگرنه برو سراغ یکی دیگه ... چه بهتر ……

بلقیس سرش رو برد جلو و با شیطنت گفت : ده تومن خوبه ؟ بهش بگم ؟

آقا جون چشمش برق زد و کمی جا به جا شد ... بعد پُک دیگری به سیگارش زد .. گفت : نه ... مرتیکه پیره ... نه , به این قیمت نمی دم …

بلقیس همان طور که سقز می جوید , گفت : پانزده تومن ... می خوای بده می خوای نده ! …

این آخرشه ... به جدم زهرا من به فکر این بچه ی بی مادرم ... واسه ی رضای خدا می خوام سر و سامون بگیره ... اگه کار تمومه بگو برم به حاجی بگم ... اگه گفت باشه که میام اگه نه , چیزی که فراوونه دختر ... می رم سراغ یکی دیگه …

اون منتظر جواب آقام نشد , بدون خداحافظی با عجله رفت ...


من و ربابه با هم گوش می دادیم ولی هر دو می دانستیم که منظور اونا منم …

قلبم تند تند می زد ... غم دنیا به دلم نشست ... یخ کرده بودم و کنار دیوار نشستم ... دیگه دلم نمی خواست کاری بکنم ... احساس بدی داشتم که هنوز یادم نرفته ...



ربابه معصومانه مرا دلداری می داد ... خاطرم را جمع می کرد که نمی گذارد منو شوهر بدن ...

فردا بلقیس اومد ….

من کنار حوض ظرف می شستم .. با دیدن او از جا پریدم ... نگاهی به من کرد و پرسید : آقات کو ؟

در حالی که لرزه به اندامم افتاده بود , با انگشت اتاق رو نشون دادم ...

او با سرعت از پله ها بالا رفت و خودش رو به اتاق رساند و وارد شد و در رو محکم بست …

منم فورا خودم رو به پشت در رسوندم و از لای چهار چوب در نگاه کردم ... صدایی نمی شنیدم ولی دیدم که دستمالی رو به آقام داد و یه چیزایی گفت و از جا بلند شد …

از ترس از جا پریدم و خودم رو کنار کشیدم ولی اون بدون توجه به من با همان سرعتی که آمده بود , رفت …



روی پله کِز کردم ... زانوی غم بغل گرفتم ... غصه ام از چی بود , نمی دونستم ... اصلا نمی دونستم چه بر سرم اومده ... فقط دلم به شدت گرفته بود ...

بلند شدم رفتم پیش آقام ... کنارش زانو زدم و گفتم : باشه من می رم پیش بچه های حاجی و کارای اونا رو می کنم ولی کارای شما و آبجی هامو کی بکنه ؟ آقا جون بذار بمونم ….

آقاجون نگاهی به من کرد و گفت : گوش وایسادی ؟

ساکت ماندم ... خودش ادامه داد : منم دلم نمی خواد ولی چاره ای ندارم ...

لحنش آنقدر غم بار بود که به خودم اجازه دادم و گفتم : من نمی رم ... به خدا منو بکشی هم نمی رم ….


یک دفعه از کوره در رفت و شروع کرد به داد زدن : بلند شو برو گمشو ... چه غلطای زیادی ... مگه دست توس ؟ زر می زنه دختره ی پررو ….

من وا نستادم ... با سرعت از او دور شدم ولی این را فهمیدم او هم با این کار موافق نیست ...

تا بعد از ظهر گریه کردم ... احساس می کردم آتشی به جونم افتاده ... ولی طرفای غروب با ربابه و رقیه مشغول بازی شدم و همه چیز رو فراموش کردم ...

وقتی دنبال هم می دویدیم , دنیایم در همان لحظات خلاصه می شد .


چند روز گذشت ... گهگاهی به یادم می آمد ولی چون خبری از بلقیس نبود , فکر می کردم همه چیز فراموش شده ...

یک روز با آبجی هام مشغول بازی بودم ... آنقدر دنبال هم کرده بودیم که جورابام تا نیمه از پام در اومده بود ...

در همون حال چشمم به حیاط افتاد و بلقیس رو دیدم که همراه دو تا زن وارد خونه شدن ... دوباره دنیا روی سرم خراب شد .

در یک چشم بر هم زدن , مرا به حمام فرستادن ، صورتم را اصلاح کردند و لباس سفید بدترکیبی به تنم کردند و یک ماتیک قرمز به لب هام مالیدن ... ( این اولین و آخرین باری بود که ماتیک مالیدم و برای همیشه از آن متنفر شدم ) و چادر سفیدی به سرم انداختند ...

و زن های همسایه و فامیل مثل مور و ملخ به خونه ی ما ریختن ...

در حالی که یک قرآن روی زانوی من گذاشتن و یک آیینه جلوم , مرا به عقد حاجی در آوروند ….


من اصلا نمی دونم و هیچ وقت نفهمیدم حاجی هم در آن خیمه شب بازی بود یا نه ... و یا اصلا من بله گفتم یا نه ... فقط صدای هلهله و شادی و دود اسپند , حالم را بهم می زد و تنها چیزی که می خواستم این بود که دست از سرم بردارند و اینقدر منو مثل گوشت قربونی این ور و اون ور نکشند .


موقع رفتن رسید …..... آقام دست منو گرفت و بی محابا گریه کرد و با اکراه دستم را به دست بلقیس داد ...

او هم آنقدر به سر آقام منت گذاشت که منِ بچه فکر می کردم واقعا داره در حقم لطف می کنه ...

او می گفت : به زهرا قسم به فکر تو بودم و ثوابش رو می خواستم ... یه دختر بی مادر سر و سامون بگیره وگرنه خودت می دونی چیزی که فراوونه دختر ... هزارون هزار دختر و زن آرزو داشتن زن حاجی بشن ... والله دختر تو خوش شانس بود .

بالاخره او مچ دست منو گرفت و به دنبال خودش کشید ...

در حالی که زن ها هلهله می کشیدن , چشمم به بی بی , مادر بزرگم افتاد که با خوشحالی می خنده و اسپند دود می کنه و مرتب میگه ماشالله ماشالله , چشم نخوره ان شالله ... فهمیدم که تنها هستم و دیگر دنبال راهی نگشتم و از خانه خارج شدم و با بلقیس و چند زن دیگه پیاده راهی خونه ی حاجی شدم .

بلقیس مرتب به من سقلمه می زد که : راست وایسا ... چرا قوز کردی ؟

لباتو ول کن … ای بابا ... این دیگه کیه ؟

اگه خوشگل هم نبودی آبروی منو می بردی ... همین امشب حاجی برت می گردوند خونه ی آقات ...

ول کن اون لب وا موندتو ... ای بابا درست راه برو …

حاجی با صدای بلند خطاب به اونا گفت : چرا وایسادین ؟ برین شام رو بیارین ... امشب عروس داریم …

صدای یکی از آنها اومد : چشم آقا جون ...

و بقیه هم با سرعت بخش پلا شدند ...

حاجی صدا زد : فخری بیا اینو ببر بهش بگو چیکار باید بکنه...  یک دست لباسم بهش بده , گویا چیزی با خودش نیاورده ….

عزت فردا برو بازار چند دست لباس براش بخر ( صداشو بلندتر کرد ) عزت تو راه و چاه رو نشونش بده ... مثل اینکه خیلی تیز نیست ...

و دستی به ریشش کشید و از پله های ایوون بالا رفت و من همینطور وسط حیاط وایساده بودم ...

توی یکی از اتاق ها گم شد .

بازم همون جا ماندم ... مدتی گذشت ... با خودم فکر کردم پس اینا عروس دارن که می خوان من کمکشون کنم ….

کسی به سراغم نمی اومد ... مثل اینکه هیچ کس رغبتی برای بردن من نداشت چون صدای همان زن که حاجی بهش عزت می گفت اومد که : فخری برو دیگه ورش دار ببرش تو ... الان صدای آقا جون در میاد ...

فخری با بی میلی که نه با تنفر اومد و لباس روی بازوی منو گرفت و گفت : راه بیفتید تحفه ی تبرک …


با او از پله ها بالا رفتم ... قلبم چنان در سینه می تپید که احساس می کردم می خواد بیرون بیاد ... پایم می لرزید و راه رفتن برام سخت بود ...

او منو به اتاقی بسیار بزرگ و شیک و تمیزی برد با پشتی های زیبا و ترمه هایی که روی میز و طاقچه ها انداخته بودند ... به نظرم شاهانه اومد ... حیرت زده به هر طرف نگاه می کردم .

فخری همون جا منو ول کرد و رفت ...


2805

من جرات پیدا کردم و کمی جلو رفتم ولی می دونستم که آقام منو فروخته و ظاهرا پول زیادی هم گرفته بود ... پس حقی به خودم نمی دادم …..

مدتی گذشت تا فخری برگشت ... یک دست لباس دست دوم برام اورده بود ... یک دستمال هم به من داد و گفت : اینو بگیر و لبت رو پاک کن ... خیلی مسخره ای ... لبتو ول کن ...

بعد لباسها رو انداخت جلوی پام و با غیض گفت : اینارو بپوش ….

و از اتاق رفت .


لبم رو پاک کردم و رفتم گوشه ی اتاق و پشت یک میز خم شدم و لباسم رو عوض کردم ... لباس هایی که به تنم زار می زد …

حالا مونده بودم چیکار کنم ... ساعتی به همون حال ماندم ... هیچکس نیومد …


یواش یواش توجه ام به وسایل اتاق جلب شد ... راه افتادم و همه چیزهایی که آرزوی دیدنشون رو داشتم از جلوی چشمم گذراندم ... کم کم محو تماشا شدم و اصلا فراموش کردم برای چی اینجا اومدم .

دور اتاق راه می رفتم و لذت می بردم که یک مرتبه در باز شد و فخری اومد و گفت : بیا شام بخور ….


سرم رو پایین انداختم و گفتم : نه نمی خوام , سیرم ...

گفت : به درک ...


و رفت ...


باز مدتی در سکوت وایسادم ... بلاتکلیف بودم ... حتی جرات نشستن نداشتم ...

باز در باز شد و این بار یکی دیگه از دخترهای حاجی با یک مجمع غذا اومد … پلو ، خورش ، مرغ و سبزی خوردن و شربت ... همه چیزی که می تونست آروزی من باشه , توی اون بود .

او مجمع رو گذاشت و رفت ...


من نگاهی به غذاها کردم و آب دهنم راه افتاد ... کمی پا پا کردم و با خودم گفتم غذاشون تو سرشون بخوره ... نمی خوام ... لب نمی زنم …..

هر چی فکر می کردم نمی تونستم از غذاهایی که آرزویش رو داشتم بگذرم ...

کمی جلو رفتم و با خودم گفتم یک کم می خورم که نفهمن ازش چیزی کم شده ... آره یک لقمه ... فقط مزشو بچشم …


لقمه ی اول و لقمه ی دوم و وقتی به خودم اومدم که چیز دیگه ای برای خوردن نبود ...



لبم رو گاز گرفتم و گفتم : خدا مرگت بده نرگس شکم تاقار ... همین شب اول خودتو لو دادی ...


رفتم و گوشه ای نشستم ... خوب سیر شدم ... از صبح هیچی نخورده بودم ...

مدتی بعد در باز شد و حاجی اومد تو ….


پشت سرش هم فخری وارد شد ...

فخری یک پشت چشم به من نازک کرد و مجمع رو برداشت و رفت ...


حاجی درو بست و نگاهی به سر تا پای من کرد و پرسید : چند سالته ؟

در حالی که می لرزیدم , گفتم : نمی دونم ... فکر کنم ده سال …


او دستی به ریش بدترکیبش کشید و سرش را جنباند : خوبه خوبه ... دنبال من بیا ...

او راه افتاد و منم به دنبالش …

کجا می رفتیم , برام معما بود ... دلم مثل سیر و سرکه می جوشید ... دست پام یخ کرده بود ...


وارد ایوون شدیم ... پنج شش زن ، چند تا مرد و هفت هشت بچه ی قد و نیم قد ؛ انتهای ایوان وایساده بودند ... چشمشون که به حاجی افتاد هر کدوم از یک طرف پخش شدند ...


تنها یک نفر از جایش تکون نخورد و اون دختری بود که ظاهرا از من بزرگتر بود ... به ستون تکیه داده بود و با نفرت به حاجی نگاه می کرد ...

من به دنبال حاجی وارد یک اتاق بزرگ شدیم که یک رختخواب وسط اون پهن بود حاجی در را بست و قفل کرد ……

بند دلم کنده شد ... قلبم به شدت می زد و قدرت حرکت نداشتم ...


حاجی بی شرف شلوارش را درآورد و با لحن چندش آودی گفت : بیا اینجا ….

از لحنش حالم به هم خورد ... دلم می خواست هر چه خورده ام بالا بیارم …..

نکنه ؟ … نه ... خدا اون روز و نیاره ... امکان نداره ... مگه میشه ؟! نه ... بابام با من این کارو نمی کنه ... نه ... ( با خودم تکرار می کردم ... ولی سخت ترسیده بودم )

سر جام خشک شده بودم ... حاجی آماده می شد و من می لرزیدم …..


مثل اینکه ؟ ... یا فاطمه ی زهرا ... آره می خواد با من بخوابه ... وای خدای من ... من چیکار کنم ؟ ...


با سرعت دویدم و به در چسبیدم و با مشت کوبیدم به در و فریاد زدم : کمک … کمکم کنین ... منو بیارین بیرون ... تو رو خدا کمکم کنین …

ناگهان احساس کردم مغز سرم آتیش گرفته … حاجی چنگ زد و موهایم را از پشت گرفت و منو به طرف خودش کشید ...


فریاد زدم : تو رو خدا بهم رحم کن ... من مثل دخترتم ... تو خودت دختر داری , بچه داری ... رحم کن ...

که با یک تودهنی محکم , نفسم بند اومد ....

شروع کردم به دست و پا زدن تا بتونم از دستش خلاص بشم ………..


همین طور که دست و پا می زدم , با خودم گفتم نرگس نباشم اگه بذارم بهم دست بزنی …

ولی من نرگس بودم و او زورش بیشتر از من …

لباسم رو به تنم تیکه تیکه کرد و تمام بدنم رو کبود ... و به طرز وحشیانه ای به من تجاوز کرد .

وقتی کارش تموم شد , طاق باز دراز کشید ...




در حالی که من از شدت ناراحتی و درد به خودم می پیچیدم و گوشه ی اتاق چمباتمه زده بودم و می لرزیدم و اشک می ریختم , خوابش برد ...

اما من تا صبح به همان حال ماندم و به بلایی که سرم اومده , گریستم ... با خودم فکر می کردم اگه می دونستم قبل از اینکه به اینجا بیام فرار می کردم ... با این فکر به دنبال راه چاره ای می گشتم ...

من از شوهر کردن این رو می دونستم که کسی به خواستگاری میاد ، بعد بله برون می کنند ، لباس عروس می پوشم و مرد جوونی که خیلی هم خوش قیافه بود , منو با ساز و دهل به خانه اش می برد ...

با اینکه ده سالم بود , این ها رو می دونستم و هیچ تصوری از چنین کابوسی نداشتم ... ترس از اینکه بعد از این چی میشه , بیشتر آزارم می داد ... شاید او بخواهد کار دیشب رو بازم بکنه و این فکر منقلبم می کرد ...


قلبم توی سینه پر پر می زد و احساس می کردم دارم خفه می شم .

سحر حاجی بیدار شد ... نگاه حقيرانه ای به من کرد و گفت : تو هنوز نخوابیدی ؟

پاشو آینه دق ... پا شو برو کپتو بذار ….

من همینطور که سرم میون دو تا زانوم بود , گریه ام شدیدتر شد و او بی توجه به حال و روز من لباس پوشید و بقچشو برداشت و رفت ...

هنوز سپیده نزده بود که برگشت ... معلوم بود حموم رفته ... به محض این كه رسید , جانمازشو پهن کرد و نمازشو به کمرش زد .

احساس تنفر وجودم رو گرفته بود ... دلم می خواست چیزی وردارم و بزنم تو سرش تا بمیره ... و با خودم گفتم اگه این بار این کارو کرد , حتما می کشمش .

نمازش که تمام شد باز نگاهی به من کرد و گفت : مگه نگفتم برو بخواب غربتی ... با اون کارایی که دیشب کردی , جایزه هم می خوای سلیته ؟

هیچی نگفتم ... دندان هایم را روی هم فشار دادم و یواشکی بهش تف کردم و با خودم گفتم اگه یک روز این تف رو تو صورتش ننداختم , نرگس نیستم .

او دوباره خوابید و من با خودم فکر کردم حتما به گناه اینکه قدر زندگی با آقامو ندونستم و ناشکری کردم , خدا این بلا رو سرم آورده …..


2801
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792