نمیدونم جدیدا خیلی حساس شدم یا خسته شدم از قوی بودن اما هرچی سنم بیشتر میشه جای نبودنش بیشتر حس میشه ..خیلی سخته چون تمام عمر از وقتی یادم میاد با مامانم دوتایی تمامکارهای مردونه رو کردیم ..همیشه تنها بودیم تو تمام مسیر ..و خیلی وقت ها کشش ندارم دیگه ...الان میبینم بچه ای مثل من بی پدر میشه حتی غریبه ترین اشکام میاد ناخداگاه ..انگار خودمو میبینم ...واقعا هیچوقت زندگی کامل نیست همیشه یورش میلنگه ....خواستم بگم شاید زندگیبقیه از دور بی تقص به نظر بیاد اما از درون طزف متلاشی شده باشه ..اینجا زیاد میبینم مقایسه میکنن توروخدا این افمار رو نداشته باشیذ همه مشکلات خودشون و اسیب هاب خودشون رو دارن
من دارمشون و انگار ندارمشون ی سالم بگذره زنگی بهم نمیزنن هرکی ب طریقی پشتش خالیه
تازه اینجوری بدترم هست لااقل پدر نداشته باشیم میگیم نداریم دو نفر شاید حمایتمون کنن ولی وقتی داری و حمایت نمیکنه نمیتونی به هیچکس از مشکلت بگی و مجبوری فقط صبر کنی