بچه ها زود ی نظر بدین دارم روانی میشم
۷ماهه عقد کردم با نامزدم
چند ماه اول عالی بود اصلا نمیگفت برای خانوادم کاری کن یا هرچی ولی خودم میرفتم گاهی وقتا غذا اینا میپختم چون شوهرم و برادراش مجردی زندگی میکنن مادر شوهرم اینا شهرستانن
دوسع ماه پیشم برادر شوهرم نامزد کرد
از موقعی ک اون اومده انگار عوض شدن از دوتا عروسا انتظار دارن
مخصوصا نامزدم
دو هفته پیش گفت بیاین خونمونو تمیز کنین لباسامونو بشوریین منو جاریم رفتیم چون اولین بارش بود درخواست کرد
الان فردا قراره مادر شوهرم بیاد
داشتم با نامزدم قشنگ با محبت صحبت میکردم وسط حرف گفت فردا مامانم میاد گفتم ب سلامتی
گفت فردا با جاری بیاین یکم دستو رو بکشین بع خونه کثیف نیستاا ولی بیاین مامانم خسته راهه و این حرفا به من واقعااا بر خورد اون تازه دو هفته پیش تمیز کردیم
میخواستم بگم مامانت تو این چند سال خسته نبود عروس دارشد خسته شد؟
نمیدونم مادر شوهرم پرش میکنه یا نامزدم از خودش میگه بهش گفتم فردا وقت ارایشگاه دارم تونستم خودمو میرسونم
گفت باشه
الان باهاش بحث کنم ک مگه کلفتم و اینا؟
راستی کارگر مغازشونم میاد خونشون شبا میخوایه بعش گفتم من چندشم میشه از اونا بیام جای اونارو ک نمیدونم کثیفه یا تمیزه رو جم کنم گفت نه کارگر ک کثیف نمیکنه و این حرفا الان واقعا عصابم خورده چجوری رفتار کنم واقعا ک به من نگه
ده روز دیگم اساس کشی دارن میترسم بگه بیا کمک کن منم حرصی شم دعوا کنم راهنماییم کنین