2777
2789

من از کاربرهای قدیمی سایتم با کاربری جدید اومدم پس نگید تازه واردم 

دلم امروز داره میترکه بیایید داستان زندگیم رو بگم شاید یکم بهتر بشم 

گفتی لایک کن بیام ببینم 

خدایا رضامو به خودت میسپرم مراقبش باش❤️🥺 رضا همه کس منه خدا جونم ازم نگیریش ی وقت 🥲💕رضا قشنگ ترین اتفاق زندگی منه خراب نکنی خدا جونم.بحث داریما ولی نباشه میمیرم.با خوشحالیش خوشحالم با ناراحتیش ناراحتم با صداش زندگی میکنم با بغلش اروم میشم کلا بغلش حس خیلی خوبی دارهههه 🥰🤗 خدایا خودت برام نگهش دار 💋💕 میدونم کفره ولی واسم خداعه🫠🥲 تویی که داری اینو میخونی جون عزیزت ی صلوات بفرس به خاستم برسم.       

بزار و لایک کن ....لایک





خوشبحال مردها دلشان که بگیرد سیگار می‌کشند..هرزمانی هم که باشد بدون ترس ودلهره،به دل خیابان میزنند،حتی اگرشد وسایل دم دستشان رامیشکنند،اما ما زن ها چه؟؟؟نه خیابان برای دلتنگی هایمان امن است،نه سیگار با طبع لطیفمان سازگار...نه دل شکستن ظرف ها راداریم...مازن ها که دلمان میگیرد...زورمان به موهایمان میرسد...به ناخن هایمان میرسد...به بغضمان میرسد...ما زن ها درمواقع دلتنگی خیلی قوی که باشیم نهایت درگوشه ای مچاله می‌شویم وبی صدا می‌میریم..

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

لایکم کن بیام بخونم

خاکیان بالاتر از افلاکیان می ایستند عشق از انسان چه موجود غریبی ساخته است🕊"تمام حواسم هست تا شما را نرنجانم چون من مسافر خاکم شما را نمیدانم" جهان پیر است و بی بنیاد از این فرهادکش فریاد...    {📚bibliophil} نام کاربریم "وُنون یکم"هفدهمین پادشاه سلسله اشکانیه

اواخر خرداد بود توی حیاط نشسته بودیم و با پریسا دختردایی ام  مشغول حرف زدن بودیم از دوست پسرش حرف می‌زد برایم مثل خواهر بود حرف نگفته ای باهم نداشتیم زنگ در به صدا درآمد در را باز کردم پسر دایی مامانم بود چهار سالی از من بزرگتر بود لبخند گل و گشادی زد و کارت عروسی برادرش را به سمتم گرفت و گفت برای آخرهفته است تشکر کردم تعارف کردم که داخل بیاید گفت باید بقیه کارت ها رو پخش کنه وازم خواست براش آب ببرم به سمت آشپزخونه رفتم و جریان ررو به مامانم گفتم مامانم هم لیوان شربت. رو به دستم داد تا براش ببرم یه نفس شربت رو سر کشید توی صورتم خیره شد و گفت حتما بیایید بعد پریسا پرسید که اونا هم دعوت هستن یا نه که سعید کارت عروسی اونا رو هم به پریسا داد کلی با پریسا خوشحال شدیم و شروع کردیم برنامه ریزی برای عروسی 

ون زمان عروسی ها توی خونه برگزار می‌شد یک شب حنابندان و یک شب عروسی با کلی رسم و رسومات قشنگ شب حنابندان زن ها و مردها توی حیاط جمع شده بودند و بزن و برقص برپا بود بارها و بارها متوجه نگاه خیره سعید بودم اما فکر میکردم توهمات نوجوانیست دوست پسر پریسا که از اقوام دور بود هم توی عروسی حضور داشت و فهمیدیم دوست صمیمی سعید هست 
اواسط تیر بود که پریسا اومد خونمون و گفت که رضا دوست پسرش گفته که سعید دنبال شماره منه اون موقع گوشی ۱۲۰۰ داشتم قبول نکردم میترسیدم اما از اینکه کسی دوسم داره ذوق زده بودم ۱۴ سالم بود و درگیر حس های نوجوانی 
چندبار دیگه هم سعید به پریسا گفت که منو راضی کنه اما من میترسیدم بقیه بفهمن و برام دردسر بشه توی اون تایم خونه شرایط مناسبی نداشت بابام به مامانم خیانت کرده بود و همش دعوا بود و بحث و گریه مامانم باردار بود 
برای فرار از این ناراحتی ها به درخواست سعید جواب مثبت دادم و ارتباط ما شکل گرفت بیشتر برام جنبه سرگرمی داشت میخواستم غصه هام یادم بره
سعید اما عاشق بود و وابسته حرفاش قشنگ بود دلش پاک بود بیشتر از سنش می‌فهمید تکیه گاه امنی بود شد سنگ صبور من باهاش حرف میزدم آرومم میکرد اونم برام دردو دل میکرد و من حمایتش میکردم توی درس ها کمکم میکرد و مجبورم میکرد درس بخونم اگه نمره هام کم می‌شد یا شاگرد اول مدرسه نمی‌شد

باهام قهر میکرد حالا ماهی یکی دوبار با خانوادش برای شب نشینی به خونه مامان‌بزرگم که سر کوچه بود میومدن و ماهم اونجا همو میدیدم 
من مدرسه تیزهوشان قبول شدم و اون هم دانشگاه میرفت به اصرارش کلاس زبان رفتم منو کلاس نقاشی ثبت نام کرد وشهریه کلاسم رو خودش پرداخت میکرد
خودش نویسنده بود و عاشق کتاب و شعر من هم به نویسندگی و کتاب و شعر علاقه مند شدم تمام تایم های خالی بعد از درس رو مشغول کتاب خوندن بودم کنارش حالم خوب بود هرچند جو خونمون ناآرام بود ۱۸سالم بود مامانش فوت کرد بعد از مرگ مامانش خیلی بهم ریخته و افسرده شده بود سعی کردم کنارش باشم دلداریش میدادم ۶ ماه بعد از مرگ مامانش باباش سکته کرد وزمین گیر شد خواهرهاش شهرخودمون نبودن و ازدواج کرده بودن زنداداش هاش هم مسئولیت نگهداری از پدرش رو قبول نکردن مسئولیت نگه داری از پدرش به سعید سپرده شد کمتر از قبل بهم زنگ میزد کمتر از قبل برام وقت میذاشت و من که حسابی وابسته بودم همش درحال گریه بودم درسام افت کرده بود
مامانم افسردگی گرفته بود و حواسش به من نبود
بابام هم به من تجاوز کرد و منو نابود کرد زندگی من تموم شد توی همون روزا که حالم خیلی بد بود بابای سعید هم فوت شد وسعید هم خیلی شکسته شد من دیگه اون آدم سابق نبودم دیگه نمیخندیدم دیگه کلاس نمی‌رفتم دیگه درس نمیخوندم اما میخواستم سعید رو به زندگی برگردونم میخواستم بابت این همه سال که کنارم بود قدردانی کنم و کنارش باشم اما خیلی خسته و ناامید بودم دوهفته ای بود که از سعید خبر نداشتم جوابمو نمی‌داد اتفاقی جلو مدرسه دیدمش هم من از دیدن اون جا خوردم هم اون از دیدن من موهاش ژولیده و بهم ریخته بود ریش و سبیل هاش بلند و نامرتب 
من رنگ و رو پریده بودم دور چشام از گریه زیاد حلقه انداخته بود صدام زد سرم رو پایین انداختم و رفتم چندباری صدام زد و من تندتر میرفتم تا حالا سرم داد نزده بود باصدای بلندش میخکوب شدم بغضم گرفته بود به ماشینش که اونطرف خیابون پارک کرده بود اشاره کرد و گفت بیا میرسونمت بدون هیچ حرفی صندلی عقب نشستم نه اون حرف زد نه من سر کوچه پیاده شدم دلم نمیخواست برم خونه منتظر موندم که بره بعد راه افتادم رفتم سمت پارک جنگلی یه گوشه روی نیمکت نشستم و از ته دل گریه کردم شب رفتم خونه مامان‌بزرگم حالم خوش نبود.
سعید زنگ زد صداش گرفته بود گفت ازم دلخوری؟من انتظار داشتم تو این مدت کنارم باشی حالم رو درک کنی اما تو اصلا من برات مهم نیستم انگار دنبال بهونه بود دوباره گریه کردم 
توخونه با بابام دعوام شده بود دستم رو شکست و گفت اگه کسی چیزی بفهمه منو میکشه جای برای موندن نداشتم 
برام خاستگار اومده بود باید از این خونه میرفتم اومدن حرف زدن و من همش چشمم به صفحه گوشی بود که سعید زنگ بزنه 
آخر شب دلم طاقت نیاورد به سعید زنگ زدم باید باهاش حرف میزدم برای فردا قرار گذاشتیم به اصرار من ساعت سه ظهر بود پارک خلوت بود هر دو ساکت و درخود فرورفته کنار هم نشستیم هر کدوممون توی مشکلاتمون غرق بودیم  با صدایی که خودم هم نمیشنیدم گفتم برام خاستگار اومده با غیض نگام کرد و گفت مبارکه میدونستم دلت دیگه با من نیست نگاش کردم و اشکام صورتمو خیس کرد لبام میلرزید اما همه چیز رو بهش گفتم ناباورانه فقط نگام کرد از صورت قرمزش از دستای مشت شدش ترسیدم مثل دیوانه ها داد میزد چند روز بعد گفت نمیتونه با این قضیه کنار بیاد چشماش از گریه سرخ بود لباش سفید بود گفت نمیتونه تصور کنه من از سمت نزدیک ترین کسم مورد تعرض قرار گرفتم گفت این موضوع براش سخته گفت این موضوع زندگیمون رو نابود میکنه از روی اجبار از هم جدا شدیم من به خاستگارم جواب مثبت دادم و دلم مچاله بود قلبم دیگه نمی‌تونید 
زندگی جدید برخلاف چیزی بود که تصور می‌کردم من با مردی ازدواج کرده بودم که به شدت به خانوادش وابسته بود بلد نبود تصمیم بگیره بلد نبود خشمش رو کنترل کنه خودش رو مرکز جهان میدونست و من که بلد نبودم باید چیکار کنم بلد نبودم چطور با مشکلات کنار بیام اما میدونستم جایی برای برگشت ندارم میدونستم باید بسوزم و بسازم بارها و بارها کتک خوردم تحقیر شدم سرزنش شدم شکستم اما دوباره سرپا شدم دوباره ادامه دادم حالا ۹ ساله که از اون روزا میگذره و من دوتا بچه دارم یکی ۸ ساله و یکی دوساله 
بعد از اون اتفاق خیابونای که باسعید توش خاطره داشتیم نمیرم با آدمایی که میدونم از سعید باخبرن رفت و آمد نمیکنم اینستا نصب نکردم که مبادا برم و چکش کنم اما ناخواسته تو مراسمات مختلف هم رو دیدیم اون ازدواج نکرده 

یه وقتایی دلم براش تنگ میشه و ازته دل گریه میکنم 
چند ماه بعد از عقد التماس کرد که جدا شم و باهاش ازدواج کنم اما من قبول نکردم 
شوهرم فکر میکنه من عاشقشم اما من هیچوقت نتونستم عاشقش باشم اما دوسش دارم حواسم به زحماتش هست برای بچه هامون بابای خوبیه اما منو خیلی اذیت کرده خیلی دلم رو شکسته من ۹ ساله نقاب زدم ۹ ساله با همه چیز ساختم چون چاره دیگه ای نداشتم 
دیشب خواب سعید رو دیدم و امروز دلم داره از دلتنگی میترکه 
من اهل خیانت نیستم اما نمیدونم به این دل نفهم چی بگم که آروم بشه 

یه وقتایی دلم براش تنگ میشه و ازته دل گریه میکنم  چند ماه بعد از عقد التماس کرد که جدا شم و ب ...

کاش عقد نمیکردی؟

یا بعدش که گفت جداشون جدا میشدی

نمیدونم جات نیستم ولی یکم دیکه صبر میکردی که بهم میرسیدید

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   ابرو_کمونیa  |  3 ساعت پیش
توسط   naziiiiiiiiiiiii6971  |  4 ساعت پیش