💙بسم الله الرحمن الرحیم💙
نام رمان: 💫باور نمیکنم💫
نام نویسنده: 🦋حنانه اسکندری🦋
ژانر:🎭تخیلی،عاشقانه🎭
من حتی با یک نگاه هم عاشق تو نشدم...انگار که مهرت از قبل توی دل دیوونم وجود داشته! وقتی برای اولین بار دیدمت شوکه شدم... انگار که هزار سال بود میشناختمت! منو به خودم بیار و تو هم عاشق من شو! آره من عجیبم... اما نه عجیب تر از تو... پس قلب مهربانت رو به من بسپار... بیا تا عاشقی کنیم با هم و به دنیا ثابت کنیم عجیب بودن به معنای بد بودن نیست!بیا رازمون رو پیدا کنیم دوتایی در کنار هم...
❤آیسو❤ چشمامو باز کردم و با دیدن اوضاع گفتم: بازم یه روز مزخرف دیگه... وقتو تلف نکردم و بلند شدم، میدونستم بخوام دست دست کنم خوابم میبره و حالا خر بیار و باقالی بار کن! طبق معمول لباس های پسرونه مو به تن کردم و جلوی آیینه ایستادم و به چشمای قرمزم نگاه کردم، آره عجیبه! اما عجیب تر از اینم میشه... با شونه موهامو به سمت بالا حالت دادم و بهش تافت زدم، حالا بیشتر شبیه پسرا شدم! ادکلن کاپیتان بلکمو برداشتم و به لباسام زدم، بوی تلخشو دوست داشتم! در اتاقمو باز کردم و آروم بستم... همونطور که انتظار داشتم بقیه خواب بودن سریع یه لقمه برای خودم گرفتم و خوردم و بعد از دستشویی به سر کارم رفتم...صدای موتور اونم اوله صبحی خیلی رو مخ بود! ولی خب چارهای نیست! به این کار نیاز دارم... ساعت ۱۱ ظهر بود که اعلام کردن کار تمومه... با خستگی سوار موتور شدم و به سمت رستوران یا بهتره بگیم فست فودی حرکت کردم.. طبق معمول گذشته ذهنمو درگیرکرد! از کجا به کجا رسیده بودم منی که میشد بهترین زندگی رو داشته باشم حالا باید شیفتی کار میکردم و همشم تقصیر برادر نامردم بود!
واقعاً چطور دلش اومد؟ البته اون دلی نداشت تااونجایی که من یادمه...- علی من فقط می خوام باهات حرف بزنم... +من هیچ حرفی با تو ندارم آیسو پس برو..- چرا بامن اینجوری می کنی؟ واقعا چرا؟ اون از مژگان خانوم (پرستارم) که هیچی نمیگه و اینم از تو.. مشکلت با من چیه علی؟ یهو با عصبانیت داد زد: مشکلم دقیقاً اینه که گورتو از توی زندگیم گم نمی کنی بهت گفتم گمشو! با بغض گفتم: یعنی من از این خونه برم همه چی حله دیگه نه؟
جوابم سکوت بود...سرشو با دستاش گرفته بود و اخم داشت! برادری که میتونست بهترین باشه داشت تک خواهرش رو از خونه بیرون می کرد و چی از این بدتر؟ دیگه نفهمیدم چطور با گریه وسیله هامو جمع کردم و راهی خیابون شدم به خاطر چشمام مجبور بودم همیشه عینک آفتابی روی صورتم داشته باشم.. علی چشماش آبی بود، اصلا شباهتی به هم نداشتیم! با من همیشه مشکل داشت و من سردر نمی آوردم چرا... هیچ وقت درباره مادر و پدرمون چیزی نگفت و وقتی حرفش می شد سرم داد میکشید و من فقط اینو میدونستم که از وقتی چشم باز کردم هردو نبودن...