یه پسری اشنای خانوادگی بود ۳۵ سالشه
بار اول ک من اصلا تا حالا ندیده بودمش ، تا منو دید الکی الکی یه لبخند ملیحی زد
بار بعدی الکی الکی نگاه عمیق عاشقانه ای کرد
ولی من واقعی واقعی خوشم اومد ازش چون تنها بودم
بار بعدی الکی الکی نگاهشو عمیق تر کرد ، الکی الکی هوامو داشت
و من واقعی واقعی خوشم اومد ازش چون تنها بودم
بار بعدی سلام و احوالپرسی گرم و باز نگاه عاشقاته الکی الکی
و من واقعی واقعی خوشم اومد ازش و
. تکرار .....
تکرار .....
تکرار و ...... صدها بار تکرار
طوری ک دوست داستم ببینمیش
اون الکی الکی نگاه عمیق و احوالپرسی گرم و شوخی ریزی میکرد
و من واقعی واقعی عاشقش میشدم
دردش اینجا بود ایشون اصلا ب نگاه من نیومد و من بار اول اصلا بهشون توجه نکردم
من اصلا ایشونو نمیشناختم ولی ایشون ....
و بعد خبر ازدواج با دختر ۲۰ ساله شنیدم و من واقعی واقعی ، قلبم خرد شد ، خرد شد و خرد شد 💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔