قصه از این قراره شوهره شک میکنه زنه چرا هی بچه هارو پیش مادرشوهرش میزاشته
بعد همش گوشیشو چک میکرده
این بنده خدا هم ی روز دنبالش میکنه میبینه زن و مرده تو کافه ان چیزی نمیگه
بهش میگه من با دوستام میرم سفر
زنهههه انقدر زرنگ بوده بعدچن ساعت زنگ میزنه میگه رسیدی ؟ عکس بده
شوهره واقعا رفته ولی برگشته ( اینارو مادرشوهره تعریف میکرد بیچاره ضجه میزد میگفت پسرم بدشانسه)
بعدش شوهره برمیگرده دوستش و میزاره در خونه پسره رفت خونه زنگ بزنه اونم دوروز بعد میره خونه شون
و شوهره میفهمه با پلیس میاد و زنه انقدررررر سلیطه بود میگفت جلو همه تو باعث شدی😐