سلام دوستان گلم...
من الان یه تاپیک دیدم که خانمه میگفت من چرا باید برا بچه ی شوهرم غذا بپزم به من چه اصلا...
یهو دیدم این قصه چقدر آشناست...
سالها پیش ما یه همسایه داشتیم که زنش میمیره و یه دختر سه چهار ساله داشته...
من اون موقع هنوز دنیا نیومده بودم مامانم و مادربزرگم همیشه تعریف میکردن همچنین زن عموم چون همشون با هم تو حیاط بودن...
خلاصه گفتن این مرد رفت زن گرفت... زنی که بلای جون این بچه بوده... مامانم میگفت انقدر اذیتش میکرد که حد نداشت
حتی گفت رفتیم حموم چون اون موقع ها حموم عمومی میرفتن گفت با بدن خیس این بچه رو میزد همه جاش کبود بود؛ میگفت نیشگون بهش میگرفت که یهو سیاه میشد جاش اونم گوله گوله اشک میریخت...