دلم شکسته ازش
محبت و حمایت ازش نمیبینم
پنهون کاری میکنه
دروغ میگه
الان چندروزه چایی نداریم میدونم پول داره ولی نه میپرسه نه مشورت نه بفکر
رفته دیشب ساندویچ خورده ساعت ۱۱,,شب،اومده خونه مادرم گفتم مریضن عمل کردن
دیشب داداشم و زنش که تاپیک گذاشتم دیشب
اعصابم خورد کرده بودن چون زن داداشم خبرکشی میکرد یا پر میکرد
شوهرم برداشته جلو جمع میگه چیکارکردی
این یعنی چی یعنی من مقصرم
یا موقع برگشت میگم من تاحالا خواهرای تو ناراحت کردن یا سوتفاهم پیش اومده باهاشون به دعوا نشستم
یا به تو گفتم یکسره
یکدفعگی میگه هموناهم از حرفها وکارای تو ناراحت میشن خیلی دلم شکست
چون بارها خودش دیده چطور تیکه میندازن یا بی محلی کردن دیده چطور بد برخورد کردن
اونا اینقدر زیاد گاهی جاها تبکه انداختن که نگو
اما من گذشت کردم کش ندادم به شوهرم میگفتم بخاطر تو چیزی نمیگم
اما دیشب فهمیدم جایی ندارم تو دلش وگرنه اینو نمیگفت
اونم برای کی
زن برادر خودم که از خونواده خودمه بازم حمایتم نکرد حتی در خلوت