از وقتی داداشم ب دنیا اومده انگار من مادرشم همونقدر مسئولیت روی دوشمه از آب و غذاش گرفته تا عوض کردن پوشکش
خسته شدم دیگه نمیتونم انقدر اذیت بشم
توی بعضی از تاپیکام نوشتم ببینین شاید باشه داستان بدبختیام😖
مامانم خودش هیچ مسئولیتی به عهدش نیست فقط بلده بره با خواهراش بگرده و تا نصف شب یا خونه خواهراش یا خونه داداشاش یا خونه باباش بشینه
منم باید بشینم تو خونه غذا بپزم و به بابام و خواهر برادرام غذا بدم وای به حال روزی که چیزی نپزم یا بد بپزم
از چهارده سالگی که بزرگ شدم نهخونه کسی رفتم نه بازار فوقش سالی دوبار رفتم تولد دوستام یا عروسی چه وقتایی شانس بهم رو کنه میرم سهرچهار ساعتی خونه خاله هام یا مادربزرگم ولی اونجا هم باید نگهبانی بچه رو بدم انگار جایی زندگی میکنم که بع بازار دسترسی ندارم کارتمو میدم به مامانم ک با سلیقه خودش برام بخره بعد که میاره میکه خوبه به نظرت؟منم میگم اره انگار بقیه جنسارو دیدم که بدونم کدوم قشنگتره
الانم از بس تو خونه موندم مثل احمقا هستم نه سلیقه دارم نه هیچ چیز دیگه ایی
حای بلد نیستم درست حسابی حرف بزنم یا احوال پرسی کنم نمیتونم چیزی برای خودم پسند کنم نمیدونم چی قشنکتر و چی زشت تره
با اینکه مقصر اینا من نیستم ولی همش سرزنشم میکنن که خنگی….
ادمی که جهار ساله با هیچکی رفت و آمدی نداره چجوری جیزیو یاد بگیره
چند ماه دیگه هجده سالم میشه
😭