شب که میشه عل الخصوص 12 ب بعد همه ی حال بدی و اضطراب دنیا آوار میشه رو سرم...
بشدت احساس تنهایی میکنم. حتی گریه و حرف زدن با خداهم دیگه سبکم نمیکنه. ن نوشتن نه هیچی.
حس میکنم یه بچه ی تنهام که کز کرده یه گوشه زانوهاشو محکم بغل گرفته و گم شده. یجوری کم آوردم و فلج شدم وسط زندگیم ک آرزو میکنم دشمنمم هیچوقت ب همچین روزی نیوفته! :)))
راستی شماها چی؟ شما باشید اینجور وقتا چیکار میکنید؟ به چی پناه میبرید؟