سلاممم بچها خوبین عزیزا خب زودتر بحثو شروع میکنم ماجرا ازین قراره که ما تو خانوادمون دوتا عروس بیشتر نداریم یه منم یه جاریم که هرو دو نامزدیم ببینید امشب براش روز دختر بردن اون یه میز کاملا معمولی چیده بود واسه عکسو فلان حالا به نظر شما فردا شب که واسه من میارن یه دیزاین خوشگلمون نشه البته من دوساله نامزدم ولی جاریم اولین سالشه بعدش زشت نیس که من پاشم واسه خودم تعزین کنم منتظر کادوی اونا باشم؟
فرزندم، دلبندم ،عزيزتر از جانم از ملالتهاي اين روزهاي مادري ام برايت ميگويم... از اين روزها که از صبح بايد به دنبال پاهاي کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگيرم تا زمين نخوري.به کارهاي روي زمين مانده ام نميرسم اين روزها که اتاقها را يکي يکي دنبال من مي آيي، به پاهايم آويزان ميشوي و آن قدر نق ميزني تا بغلت کنم، تا آرام شوي.اين روزها فنجان چايم را که ديگر يخ کرده، از دسترست دور ميکنم تا مبادا دستهاي کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتي و نااميدي سر برگرداندنت را ميبينم که سوپت را نميخوري و کلافه ميشوم از اينکه غذايت را بيرون ميريزي.هرروز صبح جارو ميکشم، گردگيري ميکنم، خانه را تميز ميکنم و شب با خانه اي منفجر شده و اعصابي خراب به خواب ميروم.روزها ميگذرد که يک فرصت براي خلوت و استراحت پيدا نميکنم و باز هم به کارهاي مانده ام نميرسم...امشب يک دل سير گريه کردم.امشب با همين فکر ها تو را در آغوش کشيدم و خدا را شکرکردم و به روزها و سالهاي پيش رو فکر کردم و غصه مبهمي قلبم را فشرد...تو روزي آنقدر بزرگ خواهي شد که ديگر در آغوش من جا نميشوي و آنقدر پاهايت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور ميشوي و من مينشينم و نگاه ميکنم و آه...روزگاري بايد با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بيايي و من يک فنجان چاي تازه دم برايت بياورم و به حرفهايت با جان گوش بسپرم تا چاي از دهن بيفتد....روزي ميرسد که از اين اتاق به آن اتاق بروم و خانه اي را که تو در آن نيستي تميز کنم. و خانه اي که برق ميزند و روزها تميز ميماند، بزرگ شدن تو را بيرحمانه به چشمم بيآورد.روزي خواهد رسيد که تو بزرگ ميشوي، شايد آن روز ديگر جيغ نزني، بلند نخندي، همه چيز را به هم نريزي... شايد آن روز من دلم لک بزند براي امروز...روزي خواهد رسيد که من حسرت امشبهايي را بخورم که چاي نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ريخته و سوپ و بازي و... به خواب ميروم... شايد روزي آغوشم درد بگيرد، اين روزها دارد از من يک مادر به شدت بغلي ميسازد...! اين روزها فهميدم بايد از تک تک لحظه هايم لذت ببرم.
ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!😥من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه
زیاد فکر میکنم ب هرچیز مسخره ای بارها و بارها مخصوصا اگر برایم زیاد اهمیت داشته باشد.حساس میشوم،درون خود میریزم و بدتر از همه نمیتوانم هیچکدام از این هارا نیز بگویم؛ درنهایت هم میدانم همین نابودم میکند.🙂🗿این حس تعهد انسانه ک باعث موفقیت میشه نه تعداد افرادش🐺🧹 پاترهد⚡🧙♂️🧹خانه ام ابریست امادر خیال روزهای روشنم.نیما یوشیج:)
ب نظرم اگه بیشتر از اون انجام بدی میگن عقده ای هستی
خونه رو مرتب کن میزو با میوه و شیرینی بچین خیلی خودتو مشتاق این چیزا نشون نده
از سال ۹۶عضوم اما برای بار دهم با دهمین شماره تعلیق شدم چون حرف دلمو گفتم و به مزاج نینی سایت خوش نیومد(به کسی هم توهین نکردم)😂این دفعه سعیمیکنم جلو خودمو بگیرم🙊
اگر افراد میتوانستند یاد بگیرندکه آنچه برای من خوب است،لزومی ندارد برای دیگران هم خوب باشد،آنگاه دنیای شاد و خوشایندتری میداشتیم.تئوری انتخاب به ما میآموزد که دنیای مطلوب من، اساس زندگی من است نه اساس زندگی دیگران.