عصر شوهرم از سرکار برمیگشت پیام داد شام داریم؟ گفتم آره، گفت زیاد گفتم آره. اخه بعضی روزها نمیرسه نهار بخوره سرکار زنگ میزنه شام زیاد بپز. منم فکر کردم همینه. یه ساعت بعدش زنگ زد گفت فلان دوستمو با خودم اوردم الان دم دریم. دوستش بنده خدا خونوادش شهرستانن تنها زندگی میکنه و مجرده احتمالا مدتها بود غذای خونگی نخورده بود. با چه امیدی اومده خونه ما اونوقت ما فلافل داشتیم. کلی اصرار کردم از بیرون بگیرم چیزی گفت نه همینو میخورم. انقدر خجالت کشیدم. بعد به شوهرم میگم چرا نگفتی گفت مگه چی شده حالا
میگم جلو مهمون فلافل گذاشتیم میگه خب چیه