اومدم از خانواده ام سر بزنم از هم دوریم، تقریبا دیر به دیر میرم ،پدرم خیللللی پیره ،موقع خدا حافظی گفت با بغض گفت بیا بوست کنم دخترم چشمای گریونش هی پاک میکرد تا رفتم سمتش یهو افتاد زمین گفتم خدایی نکرده تموم کرد بلندش کردم ،گفت دخترم تند تند بیا بهمون سر بزن ،شاید دیگه نباشم اخرای عمرمه ، همینجوری هم اشک میریخت منم بغض داشتم ولی به زور خودمو کنترل کردم ، خیلی ناراحتم بخاطر خودش بخاطر زندگیش بخاطر شرایطی که داره ،برادرم انداختتش یه خونه ،خونه که نیست نمیخوام اصلا بگم از شرایطش چقدرررر وحشتناکه...
داداشم حق منو برادر اتیسمم و مادرمو خورده یه ابم روش حتی به پدر پیرمم رسیدگی نمیکنه منم همه چیو واگذار کردم بخدا ولی همه میگن از حقت نگذر اونا شرایطشون اونجوریه تو که سالمی برو ازش شکایت کن حق همه رو بگیر ولی من جرات اینکارم ندارم فعلا تا بعد ببینم تا کجا میخواد نامردی کنه ..
خدایا خودت شاهدی ...