من با ی پسری دوست بودم
اون زمان دانشجو بودم من فقط درس میخوندم سره کار نمیرفتم اما اون شاغل بود
ساعت کارشم زیاد بود از سره کار که میرسید بنده خدا جنااازه میشد جون نداشت دیگه منو بیاد ببینه
انقدر خسته میشد ک فقط دوس داشت ولو شه بخوابه منم چون سره کار نمیرفتم اصلا درکش نمیکردم همیشه سره حال بودم حس میکردم انقدری دوسم نداره که نمیاد منو ببینه گریه میکردم میگفتم تو اگه دوسم داشتی تن به تن دلت تنگ میشد میومدی به دیدنم نه ماهی نهایتا یکی دو بار اونم من بابد بعضی وقتا شو بگم
خلاصه خیلیییی بهش گیر میدادم اذیتش میکردم غر میزدم شاید هر پسز دیگه ای بود باهام تموم میکرد مغذش نمیکشید اما اون صبوری کرد
تا اینکه بعد چند سال دوستی باهم ازدواج کردیم تازه خوددمم سره کار رفتم فهمیدم چقدر کار ادمو خسته میکنه
الان میفهمم اون همیشه عاشقم بوده اینکه نیومد تن تن ببینمتم فقط بخاطر خستگیش بود نه چیز دیگه
اینو گفتم ک بهتون بگم اگه تو رابطه عاطفی هستین طرفتو نو درک کنید مثل من اذیتش نکنین❤