یکی از فامیل های ما ۳ ساله ازدواج کردن هنوز بچه ندارن (چون میخوان فعلا دوتایی همه جا رو بگردن و همه تفریحی کنن)
پسره عاشق دختره بود یعنی چند سال یک شهر را روانی کرد تا جواب بله از دختر گرفت نزدیک بود دیگه جنگ راه بندازه که دختره بله گفت..
خلاصه دختر خانم الان دانشجو پرستاریه
اقا پسر هم مغازه لوازم خانگی داره
دیروز مهمون بودیم خونه اشون نزدیک غروب رفتیم خونه اشون نشستیم من رو مبل که نزدیک آشپزخونه بود نشسته بودم که آقا پسر از کار برگشت بعد سلام و احوالپرسی با ما
رفت تو آشپزخونه، من میشنیدم چون نزدیک بود به زنش گفت ؛ چرا از ظهر صدبار بهت زنگ زدم جواب ندادی ؟
کلاس زبانتو نرفتی میخواستم بیام دنبالت ببرمت کلاس زبان، ترمی ۷ میلیون شهریه اتو میندازم بعد نمیری
دختره گفت حوصله نداشتم برم تا همین یک ساعت پیش گرفتم خوابیدم
یهو منتظر بودم یواشکی یکمی بحث کنن پسره از این جواب (مثل شوهر ما) عصبی بشه شروع کنه یواشکی استارت دعوا زدن تا ما بریم ..
دیدم صدای بوسه اومد و خندیدن پسره که به زنش گفت من فدای خودت و خوابیدنت بشم گل بانو
خلاصه بگم من از شدت ذوق براشون تپش قلب شدید گرفتم.. خلاصه همیشه با کسی ازدواج کنید که واقعا باور دارید عاشقتونه