ظهر ها از مدرسه برمیگشتم چادرمو مینداختم پیچ پله فردا صبح میرفتم مدرسه از پیچ پله میپوشیدم میرفتم ی روز سر صبحونه پدرم خیلی آروم پرسید دیگه چادر سر نمیکنی گفتم چرا میپوشم چادرم پیچ پله ميندازم اونروز به حرفش فکر کردم دیدم یک ماهی میشه چادرمو داخل خونه نبردم و پدرم ندیده چادر سر میکنم همیشه پدرم میگفت هرچی میخری پولش مهم نیست فقط زننده نباشه این تربیت اسلامیه به قیمت جونم از حجاب وچادرم نمیگذرم همیشه میگم خدایا همونطور که پدرم درحقم پدری کرد در حقش خدایی کن بزرگواری کنید و برای شادی روحش صلوات بفرستید
من بابامک خیلی دوست دارم خیلیااا ولی واقعا دارم اذیت میشم. حالا بابا تو خوبه پیش خودت میگه چادر بپوش. اونروز رفته بودیم با یکی از همکاراش بیرون وسط جمع یهو داد و بیداد راه میندازه روسریتو درست کننن آبرو منو بردی نمیدونم تو از همه بدتره حجابتتتو... همه برگشتن منو اونو نگاه میکردن😑 اونروز موقع برگشتن تو ماشین بش گفتم بابا خودتو کوچیک کردی تو نه منو همه با تمسخر نگات میکردن. تو دلم مونده بود اینو بش بگم😂.
کاش یکم جرات و جسارت حداقل خدا بهمون میداد سلیطه گری میکردیم ...
کاش میشد رفت راه دور از هرچی اجبار بود خلاص میشد
......باور کن اگر کسی دورم نبود عاشق نماز میشدم وقتی میگن بخون دیگه اصلا دلم نمیخواد بخونم
ببین الان من جز اونایی محسوب میشن که سلیطه بازی در آوردن درستهدپ یکم از محدودیتام کم شد. ولی بازززز همون حسو دارم.ینی محدودیت از چادر تبدیل شد به تحقیر. تبدیل شد به شرط. تبدیل شد به بهونه. بش میگم فلان چیزو میخوام بخرم میگه اگه حجاب داشته باشی باشه. ینی بهترین راه اینه درآمد کسب کنی مستقل بشییی خیلی جدی میگم.
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
51 ثانیه پیش
53 ثانیه پیش
53 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
