پریشب عروسی پسر خاله زنم بودیم باجناقم حسابی سنگ تموم گذاشته بود آرایشگاه رفته بود لباس خیلی مرتب و شیک اینا هی جلو دوربین میرفت
(حالا دامادی من اصلا به خودش نرسیده بود مثل مهمونای عادی بود جلو دوربین نمیومد)
حالا بعد از عروسی پریشب باجناقم اومده بهم میگه داماد زنگ زده ازم تشکر کرده گفته ممنون که سنگ تموم گذاشتی گفتم عه از من چیزی نگفت گفت نه
بعد من خودم گفتم بزار به داماد پیام بدم تعریف کنم از مراسمش همه چی عالی بود خوشحال بشه
بعد گفت که ممنونم تو عروسیم زحمت کشیدین به باجناقت گفتم که ازت تشکر کنه
یادم افتاد که باجناقم گفته بود نه اصلا از تو چیزی نگفته
با این کارش حالا حس میکنم لجه با من میخوام یچجوره باهاش هم کلام نشم به جز حال و احوال ولی اون یهو میشینه پیشم تعریف میکنه چیزای که به نفع خودش هستو