من هر سری میخواستم برم بازار فقط بش میگفتم امروز میخوام برم بیرون و میگفت باشه
پریروز با خواهرم خواستیم بریم بیرون خیلیم کار داشتیم لحظه اخر شوهرم گفت منم میام یه بچه دو ساله ام دارم
دیگه بچه رو اماده کردیم رفتیم
ماشالا دخترم خیلی فضوله یه جا بند نمیشه بخاطر همین خواستم با خواهرم تنهایی بریم
اونجام شوهرم بچه رو ول نمیکرد اصلا بش توجه نمیکرد
خلاصه ما اصلا نتونستیم به خریدامون برسیم
قرار شد دیروز بریم
منم مول همیشه ظهر بهش گفتم ما بعدظهر میریم بیرون
گفت دوباره؟؟؟ گفتم دیدی که نتونستیم به کارامون برسیم
یهو اخلاقش شد مثل سگ و پاچه میگرفت بعد گفتم چرا اینجوری میکنی گفت تو بدون احازه میخوای بری بیرون
گفتم من مثل همیشه گفتم تو اخلاقت عوض شده بعدش به حالت مسخره گفتم اجازه هست برم بیرون گفت مشکلی نیست
من رفتم سه ساعتی بیرون موقع اومدن دیدم جوابم نمیده هر چی میگم چته میگه تو برو به گشتنت برس باز میگم خو بگو چته نیگه عیچی نگو الان پا میشم میزنمت
منم اصلا باهاش صحبت نکردم
جا خوابمم دیشب عوض کردم
خداییش جرا این مردا اینقد رو مخن
مثل چی پشیمونم از ازدواج و از بچه