باردار بود تو شهر غریب
دو هفته مونده بود ب زایمانش
من با اینکه خونه هیشکی راحت نیستم ولی بلند شدم رفتم پیشش که کمک حالش باشم
کارای خونشو انجام میدادم ظرف شستن تمیزکاری مرتب کردن و ...
تا یک هفته بعد از زایمانش پیشش موندم و واقعا از هیچ کمکی دریغ نکردم
شبا باهاش بیدار میموندم
آروغ بچه رو میگرفتم و ....
بعد یه بار تو اتاق بودم فک کردن خوابم و هی پشت سرم حرف میزدن خودشو شوهرش
میگفتن کاشکی نمیومد
بجای اینکه کمک بده فقط میخوره و میخوابه
عوض کمک دادن فقط رو اعصابمونه و....
کلا انقد حرفای بدی زد ک یاداوریش عذابم میده💔
من اونروز انقد دلم شکست ک فقط اشک میریختم
و با گریه از خونشون رفتم