۳۰ سالش بود من ۲۰ سال
خاستگار زیاد داشتم ولی همه از نظر مالی متوسط بودن
ولی اون وضعش خوب بود خونه ماشین ، ماشین سنگین تک پسر بود رو تریلی خودش روش کار میکرد اما با تفاوت اینکه اون مطلقه بود
و من سال سوم دانشجو دبیری
بعد از ۴ سال عقد از هم جدا شده بودن
برام مهم نبود فقط پول رو میدیدم خونه آماده اش رو میدیدم درامد روزانه ش رو ... ولی همینکه تو شهر این خبر پیچید همه اومدن گفتن که خسیسه هیچی از خودش نیست مادرش بده
ما با هم خوب بودیم تو رابطه تقریبا ۴ ماه خبری از بد اخلاقی نبود تا اینکه سر حرف مادرش بحثمون شد کلی پیام بهش دادم و اونم در جواب گفت خیلی حرف در نیار تو زیادی از خودت میای ! ( یعنی پز زیادی داری)
اصلا توقع این حرفو نداشتم
بعد از سه روز که بحثمون خابید بهش پیام دادم که میخام بیام خونتون بهت سر بزنم جواب پیام رو نداد بهش زنگ زدم گفتم سر کوچه ام گفت واقعا؟ گفتم اره
ده دقیقه در خونه شون در زدم حتی صدای در راهرو که یواش باز شد رو هم شنیدم ولی در رو باز نکرد نمیدونم از مادرش می ترسید با مامانم بودم خیلی کم آوردم آخر در رو باز نکرد و گفت نشنیدیم
دعواهامون زیاد شد هر روز بحث ولی اون هیچ وقت ذره ای پشت من نبود همش گفت اگه حرفی هم زده مادره بزرگتره
تا اینکه بعد از اینکه فهمیدم دیابت داره و به من نگفته و مخالفت شدید خانوادم مجبور شدم بهم بزنم
۲۶ روز بعد استوری یکی از هم شهریامو تو اینستا باز کردم و دیدم عکس عقدشه
خیلی دیدن اون عکس برام سخت بود خیلی
با اینکه یه ماه گزشته از عقدشون ولی هر روز نگاش میکنم
احمقانست ولی خب حقیقته
هعی........