یه بیشعوری چند ماه پیش امار منو از خالم گرفته بود خالم گفت شاید برای پسرش میخواد
جایی هم عروسی اینا میرقتیم هی بادست منو نشون میداد
هیچ خبری نشد تا دیروز که باهم مشترک تو مهمونی دعوت بودیم
من رفتم دنبالش تا باهم بریم مهمونی(؟یعنی خودش گفت بیا با اینکه فامیل خیلی دوریم)
تا منو دید گفتتت تیشالااا عروسیت جبران کنم
تو مهمونی هم مدام حواسش یهم بود با اینکه فامیل دوره و ارتباطی نداریم باهم
واقعا اعصابم بهم ریخته خیلیییی
انگار همش منتظر اینم مامانم بگه فلانی زنگ زده یرای خاستگاری😂😂😂
چحوری از ذهنم خارجش کنم؟