گفته بودما خواستگار کارمند بانک دارم خانوادم ردش کردن کلی هم گفته بودم دعا کنین برام
مهم نیست چون ازدواج کنم خواهرم مسعولیتش میوفته کردن مامانبزرگم هیچ کسو قبول نمیکنن
دلیلشونم اینه که یه نزشک بیاد خواستگاریت قبول کنیم
حتما تاپیک قبلیمو بخونین
خودم خبر نداشتم عمم الان بهم گفت که فردا قرار بود بیان خونه حرف بزنن ردش کردن
حالا من که نه دوسش داشتم نه دیده بودمش ولی با دل های پاکتون دعا کنین هرچه زود تر ازدواج کنم
انقدر تحت فشارم سرم درد میکنه دیگه دارم به خودم اسیب میزنم با تو این شرایط موندن