اول اینکه ما عقدیم و من واقعا خسته شدم دلم میخواد جدا شم خانوادم حمایت نمیکنن
میخوام بگم:
ببین من این هارو نگفتم چون گفتم شاید بهتر بشیم باهم اما من واقعا دلم ازت صاف نمیشه من میبینم ک تو برا دوستات یه آدم دیگه ای من واقعا بدون دروغ هروز به خودم میگم اخه چرا عقد کردی کاش نمیکردم خیلی پشیمونم دلم میخواد زمان به عقب برگرده من نمیدونم به چیت دل خوش کردم اصلا برام مهم نیست دیگه چطوری باشیم با هم چون من اصلا حس خوبی ندارم خستم دیگه
______
اینم بگم دوستان من از خانوادشم متنفر شدم یکی از دعوا های مارو فهمیدن مامانش شروع کرد به اینکه از عروس شانس ندارم میشینه نظر میده به من ک کفش نمیخواد کفش داری و خانواده من آزاد بودن و تیپ شیک اما اینا چی مذهبی اما پاها بیرون