ده سال پیش که ازدواج کردم شوهرم اینقدررر سرد بود تومهمونی ها دور همی ها منم پرررر شور و پر سر وصدا
خانواده شوهرمم از اون ادمان که سفره زنونه مردونه جدا پهن میکنن.خونشون میرفتیم مهمونی فقط باید کنار خانمها میشستیم
هنوزم همینجورن مثلا یه بار یه سفره روباهم پهن کردن من نشستم پیش شوهرم،مادرشوهرم با ناراحتی گفت حیا کن بیا اینطرف.
برعکس خونواده ما واجب بود زن وشوهر حتما کنار هم بشینن منم که خیلییییی دوست داشتم شوهرم بشینه پیشم ومهمونی های خونواده من که میرفتیم شوهرم هی گیر میداد بهم درست بشین
دوغ برندار دستت پیدا شد چرا شوهر فلانی جلویتو نشست
یا مثلا میگفتم ته دیگ میخوری ناراحت میشد بعد توخونه بهم میگفت تو جلب توجه میکنی چرا جلوی بقیه برای من ته دیگ گذاشتی با این که همه مون همینجور بودیم ویه چیز عادی بود و دیگه کم کم سعی کردم با فاصله ازش بشینم بعد از چند سال من میرفتم اخر سفره با اینکه همه میگفتن برو بشین پیش شوهرت من بهونه میوردم نه من دیگه نشستم نمیتونم بلند بشم اینجا راحتم
.الان دوسه ساله هرچی مهمونی خانواده من دعوت میکنن میاد ولی منت میذاره یا نمیاد میگه از فامیلات بدم میاد دوس ندارم بیام خسته میشم ومنم همه جا میرم مهمونی هاشون رو
حتی اگه بدمم بیاد هیچی نمیگم
منم به یه ادم ساکتی تبدیل شدم که حتی حوصله یه مهمونی کوچیک رو هم ندارم
مثلا امروز شوهرم عمه ام زنگ زد به شوهرم دعوت کرده شوهرم گفت میریم من گفتم نه من نمیام وخودم به عمه ام زنگ زدم ما نمیایم
شوهرم بهتر شده تو خونواده خودش هم هی میاد پیشم میگه بیا پیشم بشین سر سفره من دیگه نمیتونم از بس جلوی همه خوردم کردن دیگه راحت نیستم وقتی باهاش میرم جایی استرس میگیرم تپش قلب میگیرم دوست دارم خونه باشم
حتی جدیدا خونه بابام هم نمیذارم بیاد
چیکار کنم دلم دیگه نرم نمیشه