دارم میترکم میشه بخونید؟
دلم تنگ نمیشه واسش ،اصلا دوست ندارم زنگ بزنم اما از عذاب وجدان هرروز میزنم ولی بعدش ساعت ها روحیم خرابه حتی اگه حرف عادیم بزنه قطع که میکنم انگار پرت میشه به گذشته دلم یخ میزنه تا چند ساعت بگذره دوست دارم زودتر قطع کنم
زن خوبیه یعنی بیشتر از مادر خوب زن خوبیه برای اطرافیان همه دوسش دارن
تفاوت بالایی داریم
خرج کرد برام زحمت کشید بزرگم کرد من میفهمم درد کشید تا دنیا بیام بقران میفهمم اما انگار کودکیم و خاطره هام کاری کرده فرار کنم ازش
منو نمیخواست هرکاری کرد سقط بشم نشدم اینو از بچگی هزاران بار بهم گفته هم تو عصبانیت هم تو شوخی
نمیدونم شاید حق داشت انتخاب کنه
خیلی کتکم میزد مثلا من حق نداشتم ناراحت بشم عصبانی بشم داد بزنم کتکم میزد بعد حرفای خیییلی بدی میزد فوش نمیدادا که کاش میداد تحقیر میکرد
که تو ریخت نداری کاش تو شکمم میمردی من مادرتم من میتونم نفرینت کنم من بزرگت کردم پس نفرین میکنم خدا فلان کنه عذاب وجدان وحشتناک بهم میداد نقطه ضعفم همین بود و اونم هرروز روحمو زخمی تر میکرد
یا وقتی بهش میگفتم دلمو میشکنی خدا میبینه میگفت مگه شیر دادی بهم؟هه
من جرعت خطا نداشتم چون خودشو میزد به غش من تا پای مرگ میرفتم از ترس میگفت مرگ موش میخورم خودمو میکشم از گریه نفسم بالا نمیومد
قهر میکرد طولانی من از تاریکی میترسیدم شب تمام برقارو خاموش میکرد نمیزاشت پیشش بخوابم
تا صبح بگم تموم نمیشه از من ادمی ساخت دلسوز مهربون روحی بزرگ با ظاهری پرخاشگر که اگه بهش بگی تو اول داد میزنه و بعد گریه امونش نمیده عصبی افسرده
بعدش بغلم میکرد عین بقیه مادرا ولی من هرگز از نگاهش رضایت ندیدم افتخار ندیدم انگار همش کثر شانش بود من بچش باشم
کل داستان این بود من باید لال میبودم عین ربات هیچ خطایی نمیکردم هیچی میگفت میگفتم چشک
یه بچه سه ساله .۷ساله.ده ساله
خدا صدامو شنید همسری دارم که فرشتست
دارم با اشک مینویسم
بخدا همیشه بهش میگم تو مادر منی خدا تورو برای من فرستاده که بگه حواسم بهت هست ببین من دیدمت همه اون روزا رو دیدم
ولی چه فایده الانم که مادرم گاهی محتاج میشه به بودنم همه کار میکنم براش خونه کوچیک خرید شوهرم هرچی بخورم براش میبرم هواشو همیشه دارم دکتر رخت لباس
ولی به علاقه که میرسه یخ میزنم تاحالا شده به یه چیزی کشش داشته باشین ولی از همون چیز بدتون بیاد؟
همیشه از اینده میترسم میگم نکنه من بچه بدی بودم نکنه راست بگه خدا یه بچه بد بهم بده
نکنه اصلا نفرینش بگیره بچه دار نشم اخه یه ساله اقدامم
زنگ میزنه به زور جواب میدم ولی به رو نمیارما خودمو میخورم.. بعد عذاب وجدان میگیرم که عه دختر مادرته یه روزی حسرت میخوری
من چرا عین شما نیستم
چرادردامو جای اینکه به شوهرم بگم نمیتونم به مادرم بگم ؟اونم غصمو بخوره و راهنماییم کنه
اصلا دوست ندارم هیچی ازم بدونه انگار دلم نمیخواد نزدیک بشه بهش
میگم وای خدایا چرا دلم تنگ نمیشه عین بقیه دخترا
انگار پیر شدم
شوهرم میگه حق داری همه حق باتوئه من میبینم اخلاق این زنو یکم خودخواه و لوس بار اومده حرفشو نمیفهمه و میزنه انتظار داره چون بچشی سرتم برید اخ نگی ولی تو سکوت کن تو بگذر پس فردا نباشه با همه اینا دلت تنگ میشه
از اوناست که حتی خوبیم بکنه که میکنه ولی از دماغت در میاد
اصلا انگار خوبیا به چشم نمیاد من همه اون حقارتا همه اون فاصله ها ثبت شده تو دلم چه غلطی بکنم؟
هنوزم همونه هنوزم گاهی تحقیر میکنه نقطه ضعفارو نشونه میگیره ولی مادره مادره منه خاک برسر
چقدر حقیرم که نمیکنم
چقدر حقیرم که هزار چیز میگه برو یه چیز چسبیده وام نمیکنه که بمون