ببینین جریان اینه
ما ی خانواده بودیم که همیشه باهم میرفتیم بیرون
تا اینکه پسرعموم از من خواستگاری کرد و بابام اینا مخالف بودن ولی من از رو بچه گی دوسش داشتم و چندسال باهاش بودم
تا اینکه کات کردم
تواین مدتم بابام اینا قطع ارتباط کرده بودن
دخترعمم هم عروس عمو
ک ی مار هفت خطه
بعد الان خانواده میرن بیرون ما تنهاییم
فقط ی دخترعموم وشوهرش باهاموم بعضی اوقات میان بیرون رابطه مون باهم خیلی خوبه
الان خواستم بریم خونخ مامان بزرگم فهمیدم همه میخان برن کوه
دلم گرفته ک چرا من توجمعشون نیستم
پسرعموم ۱۴سال ازم بزرگتر بوو
الان بازم حس حسادت ب کسی که کنارشه دارم ها ولی خیلی واسم مهم نیست
بغض گرفتپ دلم دوباره میخاد دورهم جنع شیم بگیم بخندیم برقصیم
ولی خب الان دلم گریه میخاد
مامان بابام واسه شون مهم نیست
ولی من دلم شلوغی میخاد دلم خانواده مک میخاد