سال ۷۸من ۶سالم بود ی خواستگار برای عمه م اومد و بعد چندروز عقد کردن و جشن خوبی براش گرفتن خونه ی پسره بعد همون روز عقد ی درگیری لفظی پیش اومد و فوری جمع جورش کردن من دقیق یادم نیست ب مامانمم میگم میگه منم یادم نمونده بعد اون جریان عمه م رسما زن این اقا شد و همان روز نگهش داشتن خونشون ماهم همگی برگشتیم شهر خودمون توی این مدت خواهرشوهر عمه م خیلی تماس میگرفت ب خونه ی پدر بزرگم و احوال پرسی میکرد والا بی دلیل جالبه عمه زنگ نمیزد خواهر شوهره زنگ میزد و کلی وراجی میکرد بعد مدتی پدر بزرگم ب یکی از عمو ها سپرد ک بره عمه م بیاره خونه زشته ک انقد نگهش داشتن عموم راهی شهر شوهر عمه م میشه سر ظهر میرسه