اتاقم بودمو گریه میکردم شب و روزم شده بود گریه بعد خواهر بزرگم اومد تو گقت چی شده؟
منم گفتم نمیدونم گفت نمیخواد به من دروغ بگی ان روز که بیهوش شدی خودم قبل از همه
اومدم رو سرت و گوشیت زنگ خورد و یه خانم ج داد تقریبا میدونم ماجرا رو ولی کامل نه
حالا برا اینکه اروم تر بشی بگو ببینم چی شده منم اختیارم دست خودم نبود زدم زیر گریه و
هرچی بود و نبود رو کامل براش گفتم دیدم خواهرمم زده زیر گریه گفتم دیدی ابجی چی به
حالم اومده دیدی چطور بدبخت شدم خواهرم اشکاشو پاک کرد گفت اروم باش و. تو اون
مدت تنها اخرم تکیه گاهم بود و باعث شد بعد از یه مدت حالم خوب بشه و حالم که خوب
شد به خواهر محسن زنگ زدم و گفتم بهم بگین چطور شد محسن فوت کرد اونم گفت صبح
همون روزی که تو زنگ زدی و خاموش بود ماشین پدرمو برد و گفت میرم تو شهر یه گشت
بزنم تو راه دو جوون با یه ماشین دیگه اینقد سرعت اومده بودن که ماشینشون کنترلش از
دستشون خارج شده بود و اومده بودن سمت محسن و زده بودن به ماشین محسن و محسنم