2752
2734
عنوان

داستان زندگی واقعی

| مشاهده متن کامل بحث + 11929 بازدید | 157 پست

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید

محسن اومد سر کلاس تا چشمم بهش افتاد تمام بدنم میلرزید کلی استرس داشتم محسن حالمو


 


فهمیده بود برا همین سریع رفت ااخر کلاس نشستو کلاس هم که تموم شد قبل از همه کلاس


 


رو ترک کرد  برگشتم خوابگاه و دوباره همون فکرا اومدن سراغم خلاصه بعده کلی فک کردن


 


تصمیم گرفتم پیشناهدشو قبول کنم اما نمیخواستم خودم برم بهش بگم میخواستم خودش بیاد


 


خلاصه چند روز گذشت و محسن بهم گفت خانم محمدی چی شد در مورد پیشنهادم فک


 


کردین؟ منم گفتم اره فک کردم؟ گفت پس جوابش چیه؟ امیدوارم بله باشه منم گفتم همونی


 


هستش که شما میخاین گفت یعی قبول کردین منم گفتم اره گفت خیلی ممنون و شماره اش رو


 


داد بهم منم فورا ازش جدا شدم و برگشتم خوابگاه کلی خجالت میکشیدم ولی خب از یه طرفم


 


خوشحال بودم که دیگه از اون فکرا خلاص شده بودم  شب به شماره ای که داده بود اس دادم

2731

خوشحال بودم که دیگه از اون فکرا خلاص شده بودم  شب به شماره ای که داده بود اس دادم


 


و خودمو معرفی کردم  بعدش بعد از سلام و احوال پرسی کردن شروع کرد به تعریف و تمجید


 


کردن  با تعریفاش من احساس شرم میکردم خلاصه یکسال از رابطه من و محسن گذشت خیلی


 


به هم علاقه مند شده بودیم همدیگه رو خیلی دوس داشتیمخلاصه ترم اخر دانشگاه از راه رسید


 


قبلش با محسن در رابطه با ازدواج و.. حرف زده بودیم و برنامه ریزی کرده بودیم  من تو این


 


مدت با خواهر محسن هم تلفنی اشنا شده بودم و اونم از رابطه و علاقه ما خبر داشت ترم


 


اخر که تموم شد یک روز کامل با محسن تو تهران  گشتیم چون دیگه میرفتم خوزستان دیدن


 


دوباره محسن یکم سخت میشد فرداش از هم خداحافظی کردیم و محسن قول داد تا و ماه دیگه


 


بیاد خواستگاری و... خلاصه اون رفت اصفهان منم رفتم خوزستان تو راه کلی با هم اس بازی


 


کردیم و.. بعده رسیدنم به خوزستان نزدیک دو هفته با محسن تلفنی رابطه داشتیم  خیلی دلم

براش تنگ شده بود برا قیافش و... و میگفتم کاش دانشگاه تموم نمیشد یه روز تا عصر صبر


 


کردم نه از زنگ نه از اس خبری نبود نگران بودم به محسن تک زدم اما گوشیش خاموش بود


 


نگرانیم چند برابر شده بود کلی بی طاقت و نگران بودم هرچی زنگ میزدم  خاموش بود  به


 


خواهرشم زنگ میزدم ج نمیداد دو سه روز گذشت اما باز خاموش شده بود دیگه کارم به گریه


 


های پنهونی کشیده شده بود و میرفتم تو اتاقم و تا میتونستم گریه میکردم با خودم گفتم تو که


 


منو تنها گذاشتی حداقل  چرا خداحافظی نکردی و.. بد جور بهم ریخه بودم دیگه ایمقد زنگ


 


زده بودم و خاموش بود نا امید شده بودمو زنگ نمیزدم تو اتاقم بودم یهو گوشیم زنگ خورد

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687