2737
2739
عنوان

داستان زندگی واقعی

11754 بازدید | 157 پست

دوستان این داستان زندگی خودم نیست فقط چون واسم جالب بود گفتم با شما اشتراک بزارم

.

.

.

.

.

.

دانشگاهی بودم یعنی سالی که برا کنکور میخوندم اون سال من تمام تلاشمو کردم  که یه رشته

 

خوب تو یه شهر خوب قبول بشم خیلی درس میخوندم شب و روزم شد بود درس روز کنکور

 

از راه رسید و من کنکور رو دادم بعده کنکور خیلی خشحال بودم چون امتحان رو عالی دادم

 

یعنی یه جورایی حس میکردم به چیزی که میخوام  میرسم اون سال یه رتبه خیلی خوب اوردم و

 

تو یکی از دانشگاه های تهران قبول شدم  از یه طرف خیلی خوشحال بودم که به ارزوم رسیده

یکی از دانشگاه های تهران قبول شدم  از یه طرف خیلی خوشحال بودم که به ارزوم رسیده


 


بودم و یه رشته خوب قبول شدم و از یه طرف هم ناراحت بودم که باید خانواده رو رها میکردم


 


و میرفتم یه شهر دور  خلاصه روز رفتن به تهران فرا رسید و من بارمو بستم از خانوادم


 


خداحافظی کردم و با داداشم و بابام رفتیم سمت  تهران کارای ثبت نام  و خوابگاه و.. رو تمام


 


کردیم بابام و داداشم برگشتن خوزستان  دو هفته خیلی سخت رو داشتم  اومده بودم محیط


 


جدید  ادمای جدید دلتنگی خانواده و.. باعث شده بود روزای سختی رو داشته باشم  ولی خب


 

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

خب

الحمدلله ربِّ العالمین،خدایا تقدیر فرزندانم را زیبا بنویس و آنها رو خوشبخت و عاقبت بخیر بفرما تا من از ته دل بخندم.مهربان پروردگارم!مرا از جانب آنها مورد آزمایش قرار نده.و عاقبتِ تمامِ فرزندانِ این سرزمین را بخیر بفرما.آمین یارب العالمین.
2731

کم کم عادت کردم به فضا و وقتی به خودم اومدم دیدم یکماه از دانشگاه گذشته  تو  کلاسمون


 


فشای خیلی خوبی بود تقریبا همه با هم راحت بودیم راستش من از لحاظ قیافه اون زیبایی رو


 


که همه میگن ندارم  تو  کلاسمون یه پسر بود که اهل اصفهان بود هر موقع که کلاس داشتیم


 


همش حواسش پیش من بود و منم از این کارش خیلی خجالت میکشیدم و هیچی نمیگفتم تا


 


اینکه یه روز که کلاس تموم شد داشتم بر میگشتم خوابگاه  که یکی گفت خانم محمدی برگشتم


 


دیدم همون پسر هستش یه لحظه تمام بدنم یخ شد اومد جلو گفت خسته نباشین منم گفتم ممنون

کاری داشتین صدام زدین؟ گفت حتما داشتم که صدا زدم؟ گفتم خب بفرمایید گفت اینجا نمیشه


 


اگه میشه پیاده بریم تو راه بهتون میگم منم قبول کردم و باهاش رفتم اولش یکم از درس و..


 


حرف زد  بعدش گفت راستش من نیومدم که بگم  درس چطوره و... ایه مدت میشه که بهتون


 


علاقه مند شدم و خیلی خواستم بهتون بگم اما هربار که میخواستم بگم نمیتونستم و برام سخت


 


بود و مروز با هر سختی بود بهتون گفتم من خیلی بهتون علاقه دارم  و ازتون میخوام که اگه


 


شما هم منو میپسندین و بهم علاقه دارین بیشتر اشنا بشیم من فقط هنگ حرفاش بودم که یهو


 


گفت  من نمیخوام الان جوابمو بدین برین خوب فک کنین هر وقت به نتیجه رسیدین بهم بگین


 

2740

خداحافظی کرد اینقد هنگ بودم که  نفهمیدم کی رفت برگشتم خوابگاه همش تو فکر بودم تا


 


حالا پسری بهم ابراز علاقه نکرده بود وبهم پیشنهاد اشنایی نداده بود نمیدونستم چیکار کنم با


 


یکی از هم خوابگاهیام خیلی صمیمی بودیم ماجرا رو براش تعریف کردم اون گفت  مریم اگه


 


میدونی پسر خوبیه خب چه اشکالی داره باهاش بیشتر اشنا بشو اصلا دانشگاه تو ایران یعنی


 


عشق و عاشقی شب اصلا خوابم نبرد همش تو فکر بودم ک چطور  پسری هستش هرچی فک


 


میکردم تو این مدت تو دانشگاه بدی ازش ندیده بودم صبح شد و کلاس داشتم رفتم سر کلاس


 


هنوز نیومده بود حرفای دیروزش همش رو مغزم بود و بدجور ذهنمو مشغول کرده بود  یهو

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   niهانیتاha  |  21 ساعت پیش
توسط   mahsa_ch_82  |  22 ساعت پیش
توسط   حسین__بیرو۵  |  2 ساعت پیش